۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

کشفی بزرگ برای مبارزه با تحریم ها...!!!

راه مبارزه با تحریم ها توسط یک متفکر بسیار نابغه (!) کشف و به شرکتهای ایرانی ابلاغ گردید!
سازمان هواپیمایی کشوری اعلام کرد در پی تحریم های دو شرکت  ایران ایر و ماهان ایر اطلاعیه ای جهت دورزدن تحریم ها و ایجاد سوددهی بالاتر و همچنین اثبات بی اثربودن تحریم ها صادر گردید که طی آن، این دو شرکت نه تنها نسبت به سوددهی کمتر مشکلی نخواهند داشت بلکه نسبت به سال گذشته در چنین روزی درآمد بیشتری نیز خواهند داشت!
به پیشنهاد این سازمان، دو شرکت مذکور با اخراج مهندیسن و تکنسین های خود، اقدام به جذب سرآشپز و خدمه پذیرایی کرده و جهت توفیقات روزافزون، یک رستوران هوایی مجلل ایجاد نمایند!!


این شرکتها بدلیل عدم جایگاه در بین الملل، بهتر است در همین تهران پرواز کرده و مردم در عین صرف شام  از مناظر بی بدیل تهران در شب نیز لذت ببرند!!
همچنین امکان برگزاری جشن ها شامل جشن تولد ها و عروسی، مجالس ختم و یادبود نیز در هواپیما موجود بوده و به شکل بسیار مجلل برگزار می شود!



با ایران ایر و ماهان غذای خوبی را تجربه کنید...!!!

تلخ ترین طنزی که تاکنون دیده ام...

آگهی جالب سگ گمشده در فرمانیه تهران!!

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

آخر و عاقبت اختلاس...!!!

ارتباط غیرمتعارف خانمها با آقایان متاهل و صدمات ناشی از آن!!

برخی از خانمها تمایل دارند که با مردهای متاهل ارتباط برقرار کنند و این کار را تنها به خاطر ریسک و هیجانی که در بر دارد انجام می دهند!
واقعا تاسف آور است... گاهی اوقات این افراد اصلا متوجه نیستند که تا چه اندازه ضرر و زیان به بار می آورند! بعضی وقتها یک چنین خانمهایی تنها به برقراری رابطه ی جنسی و پول فکر می کنند! در برخی موارد دیگر هم کار به جایی می رسد که یکی از طرفین نسبت به دیگری احساس پیدا کرده و به او علاقمند می شود...! این برای همسر اول انصاف نیست که یک نفر دیگر از راه برسد و شوهر او را با خود ببرد! همسر اول در کل این ارتباط بی گناه است...
این حق آن خانم نیست که آسیبهای عاطفی شدیدی را تحمل کند و شاهد آن باشد که همسرش با زن دیگری ارتباط برقرار کرده است!
زمانی که یک زن با احتساب به این امر که طرف مقابل دارای زن و زندگی می باشد، باز هم با او ارتباط برقرار می کند، فقط در پی رسیدن به نیات پلید و شیطانی خودش است! چرا که اصلا برایش اهمیتی ندارد که ممکن است همسر اول این آقا چه آسیب هایی را متحمل شود؛ این زن فقط نیتش این است که زندگی او را از هم بپاشاند! یک چنین زنهایی معمولا سعی می کنند رفتارهای خودشان را به طرق مختلف توجیه کنند و خیانت موجود را پیش برده و زندگی زن و شوهر را از هم بپاشند!
اکثر خانمهایی که خیانت پیشه می کنند و با مردهایی که دارای همسر هستند ارتباط برقرار می کنند این کار را تنها به دلیل احساس قدرت انجام می دهند، چرا که با این کار احساس می کنند که قدرت آن را دارند تا مرد را از همسرش جدا سازند! البته گاهی اوقات این کار جواب نمی دهد و در اکثر موارد مرد از همسر اولش جدا نمی شود؛ در چنین حالتی معمولا مرد دوباره با احساس شرمندگی به سوی همسر اولش باز می گردد و سعی می کند که رابطه ای را که خراب نموده است را مجددا بازسازی کرده و روابط خود را با همسرش بهبود بخشد!
البته در برخی موارد هم دیده شده است که وقتی خانمی با مردی متاهل ارتباط برقرار کرده، خودش هم نمی دانسته که این مرد متاهل است! در واقع برخی از مردهای متاهل در مورد وضعیت تاهل خود به خانمهای دیگر دروغ می گویند!
به هر حال این امکان وجود دارد که چه مرد و چه زن هر کدام به نقطه ای برسند که احساس گناه به آنها دست بدهد و از خیانت کردن خود پشیمان بشوند؛ اگر این احساس گناه شدت پیدا کند، یکی از طرفین به این ارتباط پایان می دهد.
برخی از آقایان تنها به این دلیل که قادر به تحمل تعارض و دوگانگی در زندگی خود نیستند به یک چنین ارتباطی پایان می دهند! احساس گناه مانند " کنه " به جانشان می افتد و آنها را رها نمی کند...!
البته در این میان مردهایی هم وجود دارند که به هیچ وجه احساس گناه نمی کنند و هیچ تمایلی هم به بهبود رابطه، از خود نشان نمی دهند! این قبیل افراد معمولا از همسر اول خود جدا می شوند و سپس با معشوقه ی خود ازدواج می کنند! البته زمانی که هیچ امیدی برای بهبودی رابطه به چشم نمی خورد، شاید طلاق بهترین گزینه ی انتخابی باشد...
همسر اول معمولا در یک چنین شرایطی احساس خشم و عصبانیت می کند و اغلب این حس را پیدا می کند که شاید تقصیر او بوده که همسرش به او خیانت کرده است؛ و به این امر فکر می کند که چه خطایی از او سر زده است! اما حقیقت اینجاست که همسر این آقا هیچ کار اشتباهی انجام نداده است؛ خیانت به این دلیل اتفاق افتاده است که آقا تصمیم گرفته به همسر خود خیانت کند!! مردی که خیانت می کند این کار را علیرغم میل باطنی همسر خود انجام می دهد...!
اگر یک مردی از زندگی خود احساس رضایت نمی کند باید درخواست طلاق بدهد، نه اینکه به همسر خود خیانت کند! واقعا جای تاسف است که چرا برخی از آقایان، زندگی مشترک خود را آنقدرها که باید و شاید جدی نمی گیرند!
حال تمامی شرایط بالا را در نظر بگیرید و این را به آن اضافه کنید که خانم مورد بحث ما، خودش معشوقه ای هم داشته باشد و در کنار آن، زمانی را هم برای دوستی با مرد دیگری در نظر بگیرد!!
و نکته جالب تر اینکه اگر به این خانم محترم خرده گرفته شود و مورد سرزنش قرار گیرد، توجیهات مضحکی همچون جملات ذیل را خواهد گفت...
" او فقط یک دوست خوب است و همین!! "
" او فرد باشخصیتی است و این وصله ها به او نمی چسبد!! "
" من از او فقط مشاوره درسی و کاری می گیرم و چیز دیگری بین ما نیست!! "
" ارتباط ما فقط در حد همکلاسی می باشد!! "
" شما نمی دانید ارتباط ما چگونه است و قطعا اگر می دانستید بر من خرده نمی گرفتید!! "
" شما ایشان را نمی شناسید وگرنه متوجه می شدید ما فقط یک دوست اجتماعی هستیم، نه چیز دیگر!! "
" او یک دوست خانوادگی است و بس!! "
" شما چقدر بی کلاس هستید! این در قرن 21 کاملا حل شده است!! "
" من آدم روشنفکر و فرنگ دیده ای هستم و این فکر توست که مسموم است!! "
و ده ها جمله و دلیل دیگر که فقط توجیه است و بس! و چیزی که پر واضح است این که آن خانم، ارتباطی (!) با آن آقا دارد!! ارتباطی که نه همسر قانونی آقای محترم مورد نظر می پذیرد و نه معشوقه احتمالی سرکار خانم محترم قصه ما...! پس این ارتباط چیزی جز " خیانت " نام نمی گیرد!
خیانت را نیز تنها زمانی می توان بخشید که هر دو نفر تصمیم بگیرند که واقعا به صورت صمیمانه بر روی از بین بردن آن کار کنند. برای اینکه فرد بتواند طرف مقابل را ببخشد، زمان لازم دارد؛ بازسازی اعتماد و اطمینان مستلزم گذر زمان است...
در انتها ذکر این نکته ضروری است که اگر کسی یک بار خیانت کرده بود، مجددا این کار را انجام دهد واقعا جای تامل وجود دارد! چرا که یک مرتبه از خطای او چشم پوشی شده و این بار دومی است که مجددا یک چنین خطای نابخشودنی را تکرار می کند...

باز هم ارادت به اهل بیت به سبک ایرانی...!

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

رسیدن به کمال...


در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای وجود دارد که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی می باشد. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود! او با گریه فریاد زد:
کمال در بچه من " شایا " کجاست؟! هر چیزی که خدا می آفریند کامل است، اما بچه من نمی تواند چیزهایی را بفهمد که بقیه بچه ها می توانند... بچه من نمی تواند چهره ها و چیزهایی را که دیده است مانند بقیه بچه ها به یاد بیاورد!
کمال خدا در مورد شایا، کجاست؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...!
پدر شایا ادامه داد:
به اعتقاد من، هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال آن بچه در روشی است که دیگران با او رفتار می کنند!
وی سپس داستان زیر را درباره شایا گفت...

یک روز که به همراه شایا در پارکی قدم می زدیم، تعدادی بچه را دیدیم که بیسبال بازی می کردند؛ شایا پرسید:
بابا؛ به نظرت اونها منو بازی میدن؟!
من می دانستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالا بچه ها او را در تیمشان نخواهند خواست! اما فهمیدم که اگر پسرم برای بازی پذیرفته شود، حس یکی بودن با آن بچه ها خواهد کرد! پس به یکی از بچه ها نزدیک شدم و پرسیدم:
آیا شایا می تواند بازی کند؟!
آن بچه به هم تیمی هایش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد، اما جوابی نگرفت و خودش گفت:
ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است؛ فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...
در نهایت تعجب، چوب بیسبال را به شایا دادند! همه می دانستند که این غیرممکن است، زیرا شایا حتی بلد نیست که چطور چوب را با دست بگیرد...! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپگیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ را خیلی آرام بیاندازد که شایا حداقل بتواند ضربه آرامی بزند...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه ضربه زد و موقعیت را از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دونفری چوب را گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند؛ توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آرام توپ را انداخت! شایا و هم تیمی اش ضربه آرامی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد... توپگیر توپ را برداشت می توانست به اولین نفر تیمش بدهد و در اینصورت شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد، اما بجای این کار، او توپ را جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه فریاد زدند:
شایا؛ برو به خط اول... برو به خط اول...!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق، خط عرضی را با شتاب دوید...
وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که آنجا بود می توانست توپ را جایی پرتاب کند که امتیاز بگیرد و باز هم در اینصورت شایا از زمین بیرون برود، اما او فهمید که چرا توپگیر، توپ را آنجا انداخته است!
سپس او توپ را بلند آن طرف خط سوم پرت کرد و همه فریاد زدند:
بدو به خط دو... بدو به خط دو...!
شایا به سمت خط دوم دوید؛ در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند...!  همین که شایا به خط دوم رسید، همه قریاد زدند:
برو به سه...
وقتی به سه رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند:
شایا؛ برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن، شایا را مثل یک قهرمان روی دوششان گرفتند... مانند اینکه او یک ضربه خیلی عالی زده است و کل تیم برنده شده باشد!!
پدر شایا در حالیکه اشک در چشمهایش بود گفت:
آن 18 پسر به کمال رسیدند...
ما تا به حال در زندگی مان، چند بار اين گونه به كمال رسيديم؟!

پاورقی: هیچ کدام از ما کامل نیستیم و جایی از وجودمان ناتوانی هایی داریم؛ اطرافیان ما هم همین طورند... پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمان بگذریم و همدیگر را به خاطر نقص هایمان خرد نکنیم! بلکه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمان را...

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

وصیت نامه نادرشاه افشار...

از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی گری و دین بازی جوانان یک مملکت واهمه داشت! جوانی که از آرمانهای بزرگ میهنی و ملی خود فاصله گرفت، نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است!
ای خردمندان و ای دانشمندان سرزمین من! آزادی اراضی کشور ایران با قدرت شمشیر و سپاه من، اما تربیت نسلهای آینده با افکاری روشن و به دور از تحمیق با شما... اگر شما مردم را آگاهی بخشید و آنها را از خرافه به دور سازید، دیگر نیازی به شمشیر نادر نخواهد بود!
شاهنامه فردوسی خردمند، راهنمای من در طول زندگی بوده است! ای مردم؛ در انتخاب بزرگان کشور خود دقت کنید و کسانی را که نیرنگ کار، جاه طلب و خودخواه و شیاد هستند را به حضورتان راه ندهید!
فتح هند افتخاری نبود برای من؛ دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند... اگر به دنبال افتخار بودم سلاطین اروپا را می توانستم به بردگی بگیرم، اما این از آیین جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود!
کمربند و تاج سلطنت، نشان نوکری برای سرزمینم است! نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد، اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد... این آرزوی همه عمرم بوده است!
هنگامی که برخواستم، از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون و همه جا آخوند بود و بیگانه پرستی!! سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان را در طول تاریخ ایران دوباره زنده کرد... سپاه نادر تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن بوده است...
برای حدود و مرزهای کشورم هیچ وقت با کسی گفتگو نمی کنم، بلکه آن را با قدرت اراده خود و فرزندان کشورم به چنگ می آورم و از آن حراست می کنم!
با خود می گفتم باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم... من همیشه به دنبال نوری بودم؛ نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان! چه بلای دهشتناکی
است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار بیگانگان قرار گرفته و دستانت بسته است! نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست... نیرویی با عشق به ایران از اعماقم فریاد می زد تو می توانی التیام گر باشی... حرکتم را با نام ایران آغاز کردم!
تمام وجودم و زندگی ام را برای سرفرازی میهنم بخشیدم؛ به این امید که افتخاری ابدی برای کشورم کسب کنم! هنگامی که در قزوین بودم سوگند یاد کردم که ایرانی را سرور و سالار جهان کنم و ایرانیان را از تجاوزات دشمنان محفوظ بدارم! من وظیفه خویش را به انجام رساندم؛ آیا دیگران نیز چنین کردند؟!
در سرزمینی که فقر و انحطاط و تجاوزگری در آن بیداد می کند، ساختن مسجد و خواندن نماز و دعا به چه دردی می خورد؟! این پولها و سرمایه را باید برای ساختن و پروراندن جوانانی شجاع و میهن پرست خرج کرد که اول ستون یک مملکت آزاد را بسازند... خمس و زکات و اوقافتان را به این جوانها بدهید...

کتابی برای شناخت زنان...!

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

وصیت نامه ای ماندگار...

گل بود، به سبزه نیز آراسته شد...!


آقای سایپا! جان مادرت ول کن...!!!

استدلال مافوق بشری حاج محسن قرائتی!!!


جناب حاج آقا محسن قرائتی - عهده دار صد در صد سرقفلی (!) صدا و سیما و نهضت سواد آموزی - در ادامه درفشانی خود طی 32 سال اخیر، در سخنرانی اخیرشان در مسجد دانشگاه صنعتی شریف بار دیگر ابراز فضل فرمودند که:
اگر به فلش کامپیوتر خوب دقت کنیم، خواهیم دید که فلش پس از وصل شدن به دستگاه، تمامی اطلاعات خود را وارد کامپیوتر می کند!! پس، انتقال از یک فلز به فلز دیگر به راحتی توسط بشر صورت می گیرد!
پس، با خواست خدا ویژگی های امامت از امام حسن عسگری به فرزندش امام زمان منتقل شده است...!
نتیجه اخلاقی کوجه لوتکا: یعنی ... توی استدلالت!!!

پاورقی: گویند بیل گیتس پس از شنیدن این تئوری، نعره زنان و با پای برهنه به قم مشرف شد!!

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

سلحشور از بازیگران زن سالم سینما نام می برد!!

در خبرها داشتیم که جناب استاد فرج الله سلحشور تعدادی از بازیگران سالم زن سینمای ایران را نام برد!! ایشان در نطقی تاریخی فرمودند:
قریب به اتفاق بازیگران زن ما در سریال " حضرت یوسف " مثل خانم معصومی، خانم ریاحی، خانم حمیدی، خانم بلوکات، خانم سرمدی، خانم مرتضوی، خانم ثمری و همه شان انصافا بازیگرانی بودند که از آنان راضی بودیم و خطایی یا بگو بخند با آقایان یا بگو بخند با خودشان (!) جلوی آقایان از آنها ندیدیم!!
او در مورد دیگر بازیگران زن سالم (!) سینما گفت:
خانم تیموریان، خانم گلاب آدینه و خیلی خانمهای دیگر زیادند! من آنها را خانمهای خوب و محترمه و با ارزشی برای سینما می دانم!!
در پاسخ به این برادر ناآدم و بی تربیت ارزشی باید گفت:
آخر مردک بی ارزش ریشو! تو که باشی که بازیگر سالم و ناسالم را از هم تشخیص بدهی و خط قرمز برایشان تعیین کنی؟! اصلا تو کجای هنر و بطور خاص سینما هستی که بخواهی اظهار نظری در مورد هنرمندان دیار پارس کنی؟! شنیده بودیم میمون هر چه زشت تر باشد ادا و اطوارش بیشتر است، اما به چشم ندیده بودیم!!
از همه اینها گذشته، مگر " بگو بخند " برای زنان حرام است مردک بدچشم سست عنصر؟! مگر زنان، انسان نیستند که بخندند مردک کم ارزش الدنگ؟! تو مواظب خودت و شهواتت باش که لبخند یک زن تحریکت می کند، احتیاجی نیست دیگران را به پاکدامنی متهم کنی جناب فرج مریض!!
البته تو حق داری برادر فرج! چرا که پلک چشمان مردان پارسی، حجابشان است! حجب و حیاشان است! و تو مردک تازی شپشو چیزی از پاکی مرد پارسی نفهمیدی، نمی فهمی و تا ابد نخواهی فهمید!!
راستی آق فرج خان! چند تا سوال؟!
چرا خانم معصومی بازیگر خوبی است؟! چون قبل از انقلاب نان را به نرخ روز می خورد و " مینی ژوپ " می پوشید و بعد از انقلاب چادری شد و مجیزگوی " سروران شما " شد؟!!
خانم حمیدی چه؟! او هم که در خلوت چه ها که نمی کند و البته در ظاهر مرید و سرسپرده " از ما بهتران " می باشد؟!
راستی خانم " افسانه بایگان " را از قلم انداختی برادر ارزشی!! همان بانوی محجبه و مومنه ای که در دیدار با مقام معظم رهبری، نماد یک زن مسلمان کامل، محجبه، معتقد و متدین بود!! همان دختر شایسته سال 1355 که بسیار هم دوست داشت سکسی جلوه کند!! همان بانوی باکمالاتی که سر ضبط فیلم " دو فیلم با یک بلیت " به همراه داریوش فرهنگ در هتل بزرگ کادوسان بندرانزلی خاطرات بسیار رمانتیک و عشقولانه (!) دارند!!
و سوال آخر اینکه به نظر آق فرج سلحشور ارزشی، خانم حمیده خیرآبادی (نادره) خانم محترم و خوبی هستند یا نه؟!
خانم مهین شهابی چطور؟!
خانم نیکو خردمند؟!
پوپک گلدره؟!
کسی از آن دنیا برای شما خبری از ایشان نیاورده است؟! یه وقت نکند ایشان در دیار باقی، با رضا کرم رضایی، هادی اسلامی، منوچهر حامدی، کیومرث ملک مطیعی، رضا خندان، جواد خدادادی، رضا بیک ایمانوردی، محمود بهرامی و... " بگو بخندی " کند و باعث تکدر خاطر شما شود استاد؟! اس ام اس ی، نامه ای، فکسی، ایمیلی... چیزی از آن دنیا برای شما نیامده است؟! ایشان مورد تائید حضرت آق فرج هستند یا خیر؟!
و در انتها می خواستم از حضور مبارک بپرسم که به نظر شما اصلا من، یعنی آقا شروین خودمون، پسر خوبی هستم یا نه جناب نکیر و منکر؟! اگر نیستم برم خودم رو اصلاح کنم...

" البته با ژیلت MACH3 "

ارادت به اهل بیت، به سبک ایرانی!!

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

هدفم گم شد...!

نمى دانم داستان پيرمردى را كه مى خواست به زيارت برود اما وسيله اى براى رفتن نداشت را شنيده ايد یا نه...
به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود...
يكى دو روز اول اسب، پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله اى براى سفر گير آورده است به اسب رسيدگى مى كرد، غذا می داد و او را تيمار می كرد؛ اما دو سه روز كه گذشت، ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود!
پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد!
هر چه پيرمرد تهيه می كرد اسب لب به غذا نمی زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد!
پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب، خود را به اين در و آن در می زد، اما اسب همچنان لب به غذا نمی زد و روز به روز ضعيف تر و ناتوان تر می شد... تا اينكه يک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش بر زمين شد و سرش به سنگ خورد و به شدت زخمى شد!
اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب بر آمد و هر روز از او پرستارى می كرد...
روزها گذشت و هر روز يک اتفاق جديد براى اسب می افتاد و پيرمرد او را تيمار می كرد، تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يک اتفاقى بيافتد كه از شر اسب راحت شود!
آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد، خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند! پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت...
وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور می شد، ناگهان يک سوال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد:
من اصلا اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟!
اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت بر می گردد، زيارتش را تبريک گفتند!!
تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می كوبد و لب می گزد!!

نتیجه اخلاقی: از نظر نگارنده، بسيارى از ما در زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد به چيزها يا كارهايى مشغول می شويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعی مان باز می دارند، اما تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى می کنيم كه حتى به خاطر نمی آوريم هدفى غير از آنها هم داشته ‏ايم...!
و زمانی که آنها را از درون، مریض و تهی می یابیم که زمان زیاد و ارزشمندی را تلف کرده ایم...

مانور امداد و نجات بانوان در قم!!

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

مغز نخودی یعنی این...!!!


یعنی دلم می خواد سرمو بکوبم به میز...!

سربازان بریتانیایی لشگر " عمر سعد " در تعزیه بروجرد!!!

در رویدادی بی سابقه در تعزیه روز تاسوعای حسینی در شهرستان بروجرد، عده ای از لشگریان عمر سعد، لباس و کلاه انگلیسی مربوط به قرن نوزدهم را بر تن داشتند!!


به نظر می رسد تنش های اخیر در روابط تهران-لندن در این اقدام بی سابقه موثر بوده باشد!


لازم به ذکر است نماینده شهرستان بروجرد در مجلس، علاءالدین بروجردی از طراحان طرح کاهش روابط با بریتانیا در مجلس بوده است.


این دفعه بجای پرتقال فروش، پیدا کنید دیوانه منگل را...!!!

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

حضور ایرانیان در بهشت و جهنم!!

يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه می کنه که:
آخه خدا! اين چه وضعيه آخه؟! ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر می کنن اومدن خونه باباشون!
به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباسهای مارک دار و آنچنانی ميخوان!
بجای پابرهنه راه رفتن، کفش آديداس پاشون ميکنن!
هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمی کنن؛ ميگن بدون " بنز " و " بی ام و " نميرن!
اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد!
آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز می کنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است!
من حتی ديدم بعضی هاشون کاسبی هم می کنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقيه می فروشن!
چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنين بخت برگشته جهنم می فروشن!
چند تاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت می کنن!
يک سری شون حوری های بهشت را با تهديد آوردن خونه شون و اونها رو " سر کار " گذاشتن و شيتيل می گيرن!
بقيه حوری ها هم مرتب ميگن ما رو از ليست جيره ايرانيها بردار که پدرمونو درآوردن... اونقدر به ما برنج دادن که چاق شديم و از ريخت افتاديم!
اتحاديه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نميخوان به ديدن زنان ايرانی برن، چون اونقدر آرايش کردن و اسپری مو سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فيوزش سوخته... در ضمن خانمهای ايرونی از غلمان ها مهريه ميخوان!
هفته پيش هم چند ميليون نفر تو چلوکبابی ايرانی ها مسموم شدن و دوباره مردن!
چند پزشک ايرونی به حوری ها بند کردن که الا و بلا بياييد دماغتونو عمل کنيم... به اون يکی حوری گفتن بيا سينه هاتو بزرگ کنيم!
خدا ميگه:
ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسانها تعلق داره! اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت؛ برو يک زنگی به شيطون بزن تا بفهمی دردسر واقعی يعنی چی!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان! دو سه بار ميره روی پيام گير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده:
جهنم! بخش ايرانيان... بفرماييد؟!
جبرئيل ميگه:
آقا، سرت خيلی شلوغه انگار؟!
شيطان آهی می کشه و ميگه:
نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! می خوام خودمو بازنشسته کنم!
شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو می کنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا می کنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی...! حالا هم که...
ای داد!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!
جبرئيل جان، من برم... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش می کنن که جاش کولر گازی نصب کنن!
یک عده شون بازار سياه مواد سوختی بخصوص بنزين به راه انداختن!
چند تا پزشک ايرونی در جهنم بيمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبليغ می کنن و اين شديدا ممنوعه!
چند تاشون دفتر ويزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر می کنن... بليت جعلی يک طرفه بهشت هم می فروشن!
یک سری شون وکيل شدن و تبليغ می کنن که می تونن پيش نکير و منکر برای جهنمی ها تقاضای تجديد نظر بدن!
چند تاشون که روی زمين مهندس بودن، ميگن پل صراط ايراد فنی داشته که اونها افتادن تو جهنم... دارن امضاء جمع می کنن که پل بايد پهن تر بشه!
چند هزار تاشون هم هر روز زنگ می زنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارت های کانادا و آمريکا رو می پرسن... چون می خوان مهاجرت کنن!
هر روز هزاران ايرونی زنگ می زنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی جهنم رو ميخوان!
الان مراجعه داشتم؛ می گفت ما کاغذ نسوز می خواهيم که روزنامه اپوزيسيون بيرون بديم!
ببخش! من برم؛ بعدا صحبت می کنيم... چند تا ايرونی دارن کوپن جعلی کولر گازی و يخچال می فروشن... برم يه چماقی بچرخونم...!!!

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

حمله به سفارتخانه، به چه قیمتی؟!!

شرمندگی از آن کیست؟!!


به سختی خودش را از تاکسی بیرون می کشد؛ دو نفر پیاده می شوند تا به او کمک کنند! زیرچشمی نگاهشان می کند...
ببخشید! شرمنده‌ام... باعث زحمت شدم...!
با گفتن این جمله ها روی ویلچیرش می نشیند و با قدرت، چرخ ها را می گرداند؛ می خواهد به پیاده رو برود اما از پل خبری نیست! چرخ را می چرخاند و در عرض خیابان به جلو می راند...
سربالایی خیابان به بازوهایش فشار می آورد؛ به پل می رسد... عرض پل بسیار باریک است و ویلچر عبور نمی کند! طول خیابان را بالا می راند تا به پل بعدی برسد...
بخشی از پل آهنی نیاز به تعمیر دارد! یکی از چرخ های ویلچیر داخل میله های شکسته پل گیر می کند... چند نفر می بینند و به کمکش می آیند...
ببخشید! شرمنده ام... باعث زحمت شدم...!
حالا به پیاده رو رسیده و مقابل درب ورودی ساختمان، پنج پله انتظارش را می کشند! تقلا می کند تا از پله ها بالا رود، اما چرخ های بزرگ ویلچیر طاقت فشار را ندارد... نزدیک است واژگون شود که دو عابر سر می رسند و دو سمت ویلچرش را می گیرند و او را بالا می برند...
شرمنده‌ام! ببخشید... باعث زحمت شدم...!
و داخل ساختمان باید به طبقه دوم برود و...
تردد معلولان در سطح شهر، قصه پرغصه ای است که در لابه لای وعده های مدیران شهری گم شده است! روز معلولان که سر می رسد خیلی ها کف می زنند و هورا می کشند و از اجرای حمایتهای مالی و معنوی می گویند، اما همیشه پای حمایت از معلولان می لنگند...!
هر سال از مناسب سازی فضای شهری برای معلولان، از نابینایان گرفته تا ناشنوایان و معلولان جسمی ـ حرکتی خبرهایی می رسد، اما شهرها وسیع تر از آن هستند که اصلاح چند کوچه و خیابان دردی از معلولان دوا کند...
پیاده روهای ناامن و سنگلاخی... نبود پل های ایمن... وجود مانع و نیز نبود وسایل حمل‌ونقل ویژه معلولان، بسیاری از آنها را با وجود داشتن استعداد تعامل اجتماعی، منزوی کرده است!


در بسیاری از کشورها برای عبور و مرور راحت معلولان، چراغهای راهنمایی مخصوص تعبیه شده و کلید این چراغها در ارتفاعی نصب شده اند که معلول بتواند براحتی آن را از روی صندلی چرخدار کنترل کرده و با امنیت از عرض خیابان بگذرد! همچنین وجود علائم برجسته در ابتدای خط کشی خیابانها، ایستگاههای اتوبوس، پارکها و اماکن عمومی می تواند تا حدود زیادی نابینایان را راهنمایی و کمک کند، اما در ایران گویا فقط حقوق معلولان در همایش ها و مراسم نمادین، در روزی مثل 12 آذر امسال که روز معلول نامگذاری شده است خلاصه می شود!!
تا فردا که حقوق معلولان و وعده های مسوولان از سهمیه استخدام در مراکز دولتی تا رفاه و امنیت تردد در شهرها فراموش شود...
به راستی چه کسی باید شرمنده باشد؟!!

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

هومن خلعتبری را بهتر بشناسیم...

" هومن خلعتبری " پیانیست ایرانی و رهبر ارکستر اپرا است. وی آموزش پیانو را از ۶ سالگی نزد " نیره اسکویی (رضایی) " آغاز نموده و بعدها از محضر " لیلی سرکیسیان " و " ملیک اصلانیان " در پیانو، هارمونی و کنترپوان نزد " فریدون ناصری "، آهنگسازی نزد " احمد پژمان " و اصول رهبری ارکستر از " توماس کریستین داوید " و " حشمت سنجری " بهره برد.
وی موسیقی ایرانی را زیر نظر " مهربانو توفیق " (سه تار) و موسیقی جهانی را زیر نظر " شریف لطفی"، " هوشنگ کامکار " و " کامبیز روشن روان " آموخت و در سال ۱۳۷۵ از دانشکده موسیقی دانشگاه هنر فارغ التحصیل شد.
او طی سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۵ پیانیست ارکستر سمفونیک تهران، آسیستان " گرگین موسسیان " در گروه کر ارکستر سمفونیک تهران، پیانیست ارکستر و گروه کر فرهنگسرای بهمن زیر نظر " مهدی شمس نیکنام " و آسیستان " توماس کریستین داوید " در ارکستر فیلارمونیک جوانان انستیتوی فرهنگی اتریش در تهران بود. ضبط و اجرای پیانو در موزیک فیلمهای مختلف و ۲ سی دی " بارون بارونه " با ویالون " حسین یوسف زمانی " و " ای وطن " با تار " کیوان ساکت " و آواز " فاضل جمشیدی " از یادگارهای آن دوره می باشد.
وی در سال ۱۳۷۶ برای ادامه ی تحصیلات خود به اتریش رفته و در دانشگاه هنر شهر " گرتس " رهبری گروه کر را تحت نظر " Rupet Huber " و " johannes Prinz "، رهبری ارکستر را تحت نظر " A.Tamayou " ،" R.Armanian " و " Martin Sighard " و رهبری اپرا را نزد " Wolfgan Bozic " و " G.Fruhman " تحصیل کرده و دو رشته ی رهبری کر و رهبری ارکستر را به پایان رسانیده است.
وی همچنین در آن برهه، از راهنمایی های " نصیر حیدریان " استفاده فراوان برده است.
او به دلیل علاقه ی ویژه به معرفی موسیقی مدرن، به اجرای آثار آهنگسازان معاصر همت گماشته و بسیاری از این آثار را نیز برای نخستین بار اجرا و ضبط کرده است.


او در کنار رهبری ارکسترهایی مانند " ارکستر فبلارمونیک ماریبور "، " ارکستر دو له سیته ی پاریس "، " ارکستر فیلارمونیک برنو "، " ارکستر فیلارمونیک زومبتای " و همچنین رهبری اپرا در سالنها و کشورهای مختلف اروپایی، به عنوان تکنواز پیانو نیز در اروپا، ایالات متحده، کانادا و آسیا شرکت جسته است که از تازه ترین اجراهای او می توان به رهبر ارکستر " ماریش فیلارمونیک (چک) می شود اشاره کرد.
وی از سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۱ آسیستان ارکستر و رهبر کر فستیوال اپرائی " junger Künstler Graz " در شهر " گرتس " در جنوب اتریش بوده و از سال ۱۳۸۳یکی از بنیانگذاران، مدیر هنری و رهبر فستیوال بین المللی موسیقی کلاسیک " قصر کیرشتتن " (Internationaler Klassikfestival Schloss Kirchstetten) در شمال اتریش می باشد.
گستره رپرتوار وی در رهبری ارکستر و رهبری کر، حاصل روحیه ی انتخابگر اوست و شامل طیف وسیعی از سبکهای مختلف موسیقی مانند کلاسیک (اپرا و سمفونی)، موسیقی مدرن و آتونال می باشد.
در حیطه موسیقی ایرانی، رهبری موسیقی ارکسترال و گروه نوازی ایرانی به این شیوه ی نوین و معرفی آن، در اجرای جدیدترین اثر " حمید متبسم "، یعنی پروژه ی موسیقایی سیمرغ با تکخوانی همایون شجریان، برای اولین بار در جهان، یکی از نکات درخشان این گستره ی وسیع می باشد.

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

ببخشید، شما ثروتمندید؟!

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند! هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند...
پسرک پرسید:
ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین؟!
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم! مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود... گفتم:
بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم!
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند؛ بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم... زیرچشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد! بعد پرسید:
ببخشید خانم! شما پولدارین؟!
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:
من؟! اوه... نه!!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:
آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره...!
آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند...
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم! بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم؛ سیب زمینى.. آبگوشت.. سقفى بالاى سرم.. همسرم.. یک شغل خوب و دائمى.. همه ی اینها به هم مى آمدند...
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم!! مى خواهم همیشه آنها را همانجا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم...
" ماریون دولن "

حضور فعال پلیس ایران در دفاع از سفارت بریتانیا...!!!

امامزاده بی بی حوریه؛ از توهم تا واقعیت...!

بندرانزلی شهری است ساحلی و در کرانه های جنوبی دریای خزر، مرکز اولین و بزرگترین بندر شمال کشور و دومین بندر مهم کشور پهناور ایران می باشد.
مسافرانی که از سمت شرق به این شهر وارد می شوند (از سمت تهران)، با بقعه امامزاده ای در ابتدای ورودی این شهر مواجه خواهند شد!


" بی بی حوریه " یا " خانم حوریه " نام این امامزاده بوده و گفته می شود اين بقعه، آرامگاه خواهر حضرت امام رضا (ع) و از دختران امام موسی كاظم (ع) می باشد و قدمت آن به حدود سال 1180 خورشیدی بر می گردد!
آقای " غلامرضا نداف آزاد " که خود و خانواده اش چند نسل متوالی خادم این بقعه بوده اند اظهار می دارد پدر بزرگش، یعنی پدر مادرش، مرحوم کربلایی حسین که درویش بوده است در پی خوابهایی که می بیند تصمیم می گیرد با کمک اهالی و بازرگانان انزلی آرامگاه بی بی را تبدیل به بقعه متبرکه کنند!!


ساختمان اولیه این بنا با سرپوش سفالی ساخته شد؛ اما بنای کنونی آن جديد و مجلل می باشد! ديوارها از سنگ مرمر، سقف بقعه طاق هشت ضلعی با كاشی های منقوش و بام آن، گنبد مدور كاشی كاری شده است!


ضريح بزرگ فلزی مشبک و مطلا و شيشه بند مرقد روی كرسی از سنگ مرمر عالی بنا شده است!


بقعه، دارای تاسيساتی از قبيل زائرسرا، مسجد با دو گلدسته بلند و زيبای كاشی كاری شده، سرايداری و پاركينگ می باشد و از عوايد خوبی برخوردار است!!
در حوالی سال 1298 که بندر انزلی به تصرف انگلیسی ها در آمده بود نظامیان انگلیسی به کتابخانه کوچک بقعه حمله برده و تعدادی قرآن و کتاب تاریخی را به کف حیاط انداخته و سوزانند! بعد از خروج انگلیسی ها و ورود روس ها، این مکان چند صباحی تبدیل به استراحتگاه سربازان روسی شد.
در 28 اردیبهشت 1299 شمسی، ارتش سرخ وارد بندرانزلی شد؛ به دنبال آن، میرزا کوچک خان و یارانش برای انجام توافقات اولیه با روس هایی که تازه انقلاب کرده بودند برای اعلام حکومت جمهوری وارد بندرانزلی شد. میرزا در سر راه خود، کنار بقعه بی بی حوریه توقف می کند و به زیارت می پردازد!


تمامی موارد و شرح مختصر بالا به این دلیل مرقوم شد تا سوالی که سالهاست در ذهن نگارنده وجود داشته و هیچگاه پاسخی برای آن یافت نشده است بار دیگر خودنمائی کند!
در این مقال یادآور شد که " بی بی حوریه " خواهر حضرت امام رضا (ع) و از دختران امام موسی كاظم (ع) می باشد! همانطور که می دانید صدر اسلام به 1400 سال پیش از این بر می گردد و از طرف دیگر حضرت امام موسی کاظم در سال 128 هجری قمری در " ابواء " (منطقه ای در میان مکه و مدینه) به دنیا آمده و در سال 183 هجری قمری و در سن 55 سالگی در بغداد به شهادت رسید! بنابراین فرزندان آن امام می بایست بین سالهای 128 تا 183 هجری قمری به دنیا آمده باشند!


از طرف دیگر همانطور که در بالا گفته شد قدمت امامزاده بی بی حوریه به سال 1180 خورشیدی یعنی 210 سال پیس بر می گردد! با یک حساب سرانگشتی می توان گفت فاصله زمانی شهادت امام موسی کاظم و دختر ایشان (بی بی حوریه) تقریبا 1000 سال می باشد!!
نکته قابل تامل دیگر اینکه آنچه مسلم است، انزلی از نظر تاریخی قدمت زیادی ندارد و در چندین کتاب تاریخی، نام انزلی در ۵۴۰ سال پیش، ثبت شده است!
با توجه به فرضیات گفته شده در بالا، سه نظریه محتمل است...
1- بی بی حوریه قرزند امام موسی کاظم، عمری بیشتر از نوح پیامبر داشته و پس از تقریبا 1000 سال زندگی در بغداد، در سال 1180 خورشیدی از بغداد به شهر توریستی بندرانزلی - که به تازگی بوجود آمده بود - سفر کرده و به خواست پروردگار، در این شهر و در سن 1000 سالگی دارفانی را وداع گفته است!!
2- بی بی حوریه عمری طبیعی داشته و یحتمل سوار بر کشتی بازرگانی و یا تفریحی، عازم روسیه بوده است که به ناگاه در میانه های راه با طوفان سختی دست و پنجه نرم می کند که در این میان کشتی آن بانو به سنگ چخماق بزرگی برخورد کرده و منفجر می شود!! از این رو آن بانو در اعماق دریا به امانت گذارده می شود تا اینکه چند صد سال بعد بندرانزلی از زیر آب بیرون بیاید و در ادامه، آیندگان خواب ببینند و برایشان در همان مکان و بدون کوچکترین تغییر مکانی، بقعه متبرکه جهت برآورده کردن حاجات مردم، بنا کنند!!
3- بی بی حوریه در همان فاصله زمانی طبیعی 1200 سال پیش بدرود حیات گفته اما مقبره ایشان در یکی از زلزله های تاریخی کره زمین – که معلوم نیست کدام زلزله – بطور معجزه آسایی از بغداد به بندرانزلی منتقل شده است تا بدین طریق و از راه جمع آوری نذر و نیاز و دریافت پولهای هدیه شده به آن ضریح مطهر، مردم کمونیست انزلی را به راه راست هدایت کند!!


براستی بی بی حوریه ای که حدود 1200 سال پیش می زیسته – در صورت وجود چنین شخصی – چگونه 210 سال پیش در شهری که قدمت تاریخی آن به 540 سال قبل بر می گردد به خاک سپرده شده است!!
در جواب ابهام فوق باید گفت باز هم سه نظریه محتمل می باشد...
1- ما بی شعور هستیم!!
2- بر روی پیشانی ما چیزی شبیه " عبدالمشنگ میرزا " نوشته شده است!!
3- بر روی سر ما دو عدد شاخ وجود دارد!!


به نظر شما زمان آن فرا نرسیده که بجای ستایش و پرستش این همه خدای سنگی و بت امامزاده نشان، که بالغ بر 13500 مورد ثبت شده رسمی در کشور می باشد، پروردگار یکتا و بزرگ بی همتا را بپرستیم و تنها و تنها و تنها از او یاری بجوییم؟!!

قضاوت با شما...

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام