۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

هیچ سلامی بی طمع نیست، چه برسه به این سلام...!!!

یک سوال نه چندان مهم...!!!

چند روز پیش جناب آقای دکتر سید محمود احمدی نژاد در مراسم رونمایی از ۴ ماهواره شرکت کرد!!
سالهای گذشته هم دولت مردمی و خدمتگزار (!) چند خبر اعلام کرده بود از این قرار:
  • قایق پرنده " باور " تولید سپاه که معلوم شد کپی برداری نعل به نعل از مدل ۴۰ سال پیش روسیه بود و اسناد آن هم منتشر شد و لو رفت!!
  • واکسن ایدز که آخرش معلوم نشد بعد از رونمایی کجا عرضه شد و چرا هیچکس، حتی خودمان در کشور از آن استفاده نمی کنیم!!
  • شیوه درمان قطع نخاعی ها که هنوز هم بعد از ۲ سال که رونمایی شده، هیچکس خبر ندارد چه شده است!!
و
  • ...
حال چند روز پیش جناب آقای دکتر و تیم خدمتگزارشان تشریف آوردند تا دل ولایت را شاد کنند و ماهواره رونمایی کنند!!
از قدیم گفته اند دروغ نه مالیات دارد و نه حناقه!! غربی ها خودشان را تکه تکه می کنند و می کشند تا هر ده سال به ده سال یک ماهواره بسازند، اما ما به برکت دولت خدمتگزار، هر سال ۴ تا ۴ تا ماهواره می فرستیم فضا...!
حالا یکی از عزیزان ساندیس خوار منت بر سر کچل ما بگذارد و بیاید به حقیر کمترین بگوید:
ما که ۴ تا ۴ تا ماهواره می فرستیم فضا، پس چرا هنوز نمی توانیم یک هواپیمای مسافربری ۲۰ نفره دوموتوره ملخ دار بسازیم؟!
البته اگر اجازه سوال کردن داشته باشیم...!!!
پیشاپیش از برادران ساندیسی ارزشی، کمال تشکر و سپاس را بابت جواب به این سوال دارم!!
                                                                                                                                         با احترام
                                                                                " کوجه لوتکا "

وحدت حوزه و دانشگاه...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

معصومیت از دست رفته...

نمی دانم چه بنویسم و از چه بگویم... نمی دانم از کدام واژه برای نمود گریه کردن استفاده کنم... نمی دانم از کدام ضربه ای که با تبر حیوانی بر انسانیتم فرود آمده است بگویم... فقط این را می دانم که از متولد ۵۷ بودنم متنفرم! می دانم از نسل انقلاب بودنم بیزارم! می دانم تاوان خوشی ها و نفس های راحت پدرم را می دهم! می دانم بایستی تاوان لذتهای پیش از ۵۷ پدران را فرزندانشان بدهند و من هم مستثنی نیستم!!
اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی استعفای خود را از مقام انسانیت، تقدیم درگاه پروردگار بزرگ می کنم!!
حقیر منبعد، حیوان هستم!! الاغ هستم!! منگل هستم!! عوضی هستم!! آشغال هستم!! بی شعور هستم!! سیاسی هستم!! مرتد هستم!! لایق مردن هستم!! فلان و فلان و فلان هستم...
نه نه؛ اشتباه نکنید!! وبلاگم هک نشده است!! این منم که می نویسم! شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی هستم که می نویسم!!
من دیگر انسان نیستم...! من گاو هستم!! من بی تربیت نفهم هستم!! من انگل جامعه هستم!!
آری؛ این آخری کاملا بجا بود...! من با برترین درجه مدرک مهندسی و بیش از ده سال سوابق درخشان مدیریتی (البته به زعم مدارک بین المللی و نیز انگل های غربی مثل خودم!!) در صنایع مختلف کشورم، انگل و نفهم و بی شعور و گاو و الاغ و آشغال و عوضی و سیاسی و بی تربیت و منگل و مرتد و حیوان هستم!!
تکرار می کنم و باز هم می گویم، اشتباه نکنید!! وبلاگم هک نشده است!! این منم که می نویسم! شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی هستم که می نویسم!!
من از مقام بی ارزش انسانیت استعفا دادم! من دیگر انسان نیستم...
اینها را جمعه گذشته از زبان چند برادر ارزشی (!) و به قول خودشان (و به زعم اطرافیانشان) که از گردن کلفت های حراست و وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی هستند، شنیدم و درک کردم!!
آری؛
جمعه پشت سر که بعد از ماهها دوری از خانواده و موطنم، در کشور و مملکت خودم و بعد از زمانهای دراز در غربت بودن و محروم از در کنار خانواده بودن و مدتها سختی جانفرسا، فقط به عشق خدمت به وطن خودم، به زادگاهم باز می گشتم، در پرواز هواپیمایی متعلق به مملکتم درک کردم از خودم بدم می آید!! فهمیدم از خودم و سرنوشت دهه شصت بودن خودم بدم می آید!! لمس کردم از خودم و سرنوشت دهه شصت بودن و انسانیت لگدمال شده ام بدم می آید!!
چرا؟!
باشد... شما دیگر فریاد نکشد و فحش ندهید! می گویم...
اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی استعفای خود را از مقام انسانیت، تقدیم درگاه پروردگار می کنم!! چون فقط و فقط و فقط و فقط، در هواپیما نسبت به بی ادبی و زشت رفتاری برادری ارزشی (!) که فقط چهره ای شبیه انسان داشت، گفتم:
دوست عزیز! آیا شما همیشه کارهایتان را با زور به پیش می برید؟!
این را گفتم و بعد آن فهمیدم که اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی، انگل و نفهم و بی شعور و گاو و الاغ و آشغال و عوضی و سیاسی و بی تربیت و منگل و مرتد و حیوان هستم!!
چیزهایی که سی و سه سال از دانستنش محروم بودم و نمی دانستمش، به من تفهیم شد!!
آری؛ زمانیکه این برادر و برادر همراهشان این صفتها را به حقیر تفهیم کردند، با تقاضا از میهماندار، مکان استقرارم را عوض کردم و البته عدو شد سبب خیر و از مکان معمولی به فرست کلاس (First Class) رفتم! ساعتی گذشت و میهماندار به قصد دلجویی و التیام انسانیت له شده حقیر، با چاشنی عذرخواهی درخواست کرد که از توهین های برادر ارزشی دلگیر نشوم و کینه به دل نگیرم!! خواست که از بی حرمتی دور از عقلانیت او در گذرم و فیصله داعیه و دعوی کنم!!
زهی خیال باطل...
آری؛ این بنده خوش باور، به تصور پشیمانی برادر ارزشی سعی کردم تا باعث شرمساری برادر تسبیح به دستمان نشوم و عطای بخشیدن ایشان را به لقای پروردگارم ببخشم تا آن برادر ریش(!!)سفید، بیش از این شرمسار بی نزاکتی اش نشود!
زهی خیال باطل که اسلام و ارزش (!)، فرهنگ جهاد به برادران ارزشی آموخته است و اینان را که توان فرهنگ و ادب نیست، مشت و لگد و اجحاف و زور به همراه چاشنی " عقده حقارت " به کار آید...!
شرف و مردانگی به کار مردان خدا می آید و اینان بندگان نفس عماره پستشان هستند که با عقده حقارتشان نمود کرده است!!
در فکر هضم اراجیف برادر ریش(!!)سفید و تسبیح به دستم بودم که ناگهان دستان کم زور و لطیفی بازوانم را فشرد! از آن دستان سختی کشیده (!) دوران جنگ و دفاع از مملکت!! از آن دستان خردشده و خاک جبهه خرده (!) دهه شصت!! فقط نمی دانم آن دستان سختی کشیده انقلابی، چرا اینقدر لطیف و کم زور بود!! نفهمیدم سختی کشیدن و انقلابی بودن و مرد جنگ و اسلام بودن، پنجه های آهنین و پینه بسته خواهد ساخت یا دستان لطیف و ظریف و کم زوری که بوی کرم نیوآ (NIVEA Cream) می دهد، تحویل اسلام و مسلمین خواهد داد!!
ندانستم که برادرانمان که خونشان را کف شلمچه و مریوان و مهران و پنجوین ریختند، عاشقانی که نفس و جگرشان را در حلبچه و مجنون و سردشت و فاو سپر بوی خردل و سیر تند و بادام تلخ کردند تا ایران و ایرانی استوار بماند، دستانی لطیف و خاک ندیده همانند این برادر ارزشی دوآتشه داشتند یا پنجه هایی پولادین که گلوی صدام را گرفت و نفس بعث را برید؟!!
بگذریم؛ شاید اگر شهید باکری و شهید همت و شهید بابایی و شهید دوران و... هم می دانستند که " رنج گل بلبل کشید و فیض گل را باد برد " چکیده تجربه های پدرانمان است، نه زینت کتابهای دبستانی، با دستان پینه بسته پولادین و با قلبی عاشق، با خون خود، رنج گل ایران را نمی کشیدند تا فیضش را دستان لطیف مزدورانی سرشار از عقده حقارت همانند این برادران ارزشی ببرند!!
شاید آنها نمی دانستند که کرکس هایی به کمین نشسته اند تا پس از خونین شدن چفیه شان با خون شرف و انسانیت آنان، بر طبل " اناالحق " می کوبند، چفیه متبرکشان را می دزدند، تسبیح ذکرهای شبهای عملیاتشان را به سرقت می برند، چهره زیبا و معصومشان را به یغما خواهند برد و با این غنائم به دست آمده نفس مردانگی و شرافت را می گیرند!!
یقینا آنها نمی دانستند چفیه ای و تسبیح متبرکشان که تنها سلاحشان در خاک پاک شلمچه و سومار و چزابه و ایوان و مهران و دهلران، برای حفاظت از شرف و انسانیتمان بود، سالها بعد کرکس های عقاب نشان، با این غنائم به دست آمده چنان گلوی مدانگی و شرافت را می فشارند و همان انسانیت و شرف خون داده شده برایش را لگدمال خواهند کرد که روح مردان خدا در هشت سال جنگ نابرابر، در فردوس احدیت در عذاب باشد!!
آری؛ بنده خوش باور در خیال بخشش توهین های حاجی تسبیح به دستمان بودم که برادر سرشاراز ادب بازوانم را گرفت و تا به خود بیایم دیدم دیگ جوشان برادرانی که چهره شان نوربالا (!!) می زند همانند حلقه " عمو زنجیرباف " گرداگردم سبز شدند و گویا " اسلوبودان میلوشویچ " را در مخفی گاهش در " زاگرب " کشف کرده اند تا به سزای جنایات ضدبشری اش برسانند!! شاید هم چهره ام به مانند " صدام حسین التکریتی " را که در روستای پدری اش " تکریت " به دست نیروهای ایالات متحده افتاد را می ماند!!
بگذریم! بازار " حاجی " و " سید " داغ داغ بود!!
حاجی مخلصیم...
سید خسته نباشی...
برادر خداقوت...
اجرکم مقبول اخوی...
سرتان را درد نیاورم؛ به خودم که آمدم در مقر پلیس حراست فرودگاه بودم و گویا از همین الان مجرمی بس خطرناک در مقابل حاجیان و سیدان پاک تر از آب دماوند، محسوب شده ام!!
می دانید چرا؟! آخر تازه فهمیدم گویا تمام آن توهین ها و الفاظ زننده را بنده به این برادران ارزشی زده ام، نه اینان به من!!!!
و جالب تر اینکه اینان همانند امیرمومنان مولا علی، سرشان را برای فرود شمشیر زهرآگین بنده حقیرترین پایین آورده بودند و متواضعانه آماج حملات ضدبشری بنده حقیرترین قرار گرفتند!!!!
آری؛ گویا تمام معادلات اتفاق افتاده ساعتی پیش در هواپیما، در یک منفی ضرب شده بود!!!! گویا تمام زندگی برایم معکوس شده بود!! آخر تازه فهمیدم من به آنها گفته بودم انگل و نفهم و بی شعور و گاو و الاغ و آشغال و عوضی و سیاسی و بی تربیت و منگل و مرتد و حیوان، و نه آنها به من!!!!
نخلی بس عظیم بر پیشانی ام سبز شد!! گویی تاکنون خواب بوده ام! گویی واقعا انسان نیستم! چرا که دیگر انسانیتی نمی بینم!! مردانگی کجاست؟! شرف را چه شده است برادر؟! گویی در هواپیما جا مانده است حاجی!! شاید اگر بجای کرم نیوآ (NIVEA Cream)، قدری خاک شلمچه و چزابه و پلدختر و مجنون به دستانت می رسید، اینچنین مردانگی و شرف و انسانیت را بخاطر عقده حقارتت به زیر پا نمی گذاشتی برادر حاج آقا سید!!
آری؛ تازه فهمیدم رودست خورده ام! کنون همانند مرده ای که تازه سرش به لحد خورده است دانستم بازی را بدجور به برادر حاجی و دوستان چهره نورانی اش باخته ام!! آنها حتی لحظه ای به میهمانداران هواپیما اجازه ندادند تا بیایند و شهادت به بی گناهی حقیر دهند!! آخر زور حاج آقا سید خیلی خیلی زیادتر از الاغ منگلی چون بنده بود!!
آنها حتی جواب سوالم را ندادند که مگر می شود بی دلیل و بدون کوچکترین تلنگری و بدون اینکه پایی بر روی دم کسی بگذاری، برگردد و شروع به فحاشی و گستاخی کند؟! آن هم به چهره هایی که به قول خودشان، نوربالا (!) می زند و تمام قدرتشان در کارت حفاظت اطلاعاتشان است؟!
آری؛ هر چقدر فکر کردم هیچ جوابی نیافتم و تنها دانستم که حقیر یا باید از آسایشگاه امین آباد گریخته باشم و یا مغز خر نوش جان کرده باشم که به چهره های نوربالا (!) و تسبیح به دستی که با تمام قدرت نداشته در بازوان و مغز، تا دلت بخواهد در کارت بسیج و حفاظت اطلاعاتی اش زور و قدرت دارد، هتک حرمت کنم و در نتیجه بروم آنجا که عرب نی انداخت...!
اما، تنها و تنها برای آمرزش رفتگان جناب سروان ( ستوان یکم ) ... ( به دلیل شرافتش اسمش محفوظ ) دعا می کنم که در زمانی بس کوتاه و مقتضی و در گوشه ای نکته ای را به من گفت تا بتوانم بازی باخته را حداقل به مساوی بکشانم!!
پروردگار او را سلامت دارد که از من خواست در مقابل اینان از حقم بگذرم و گناه نکرده را به گردن بگیرم و با یک عذرخواهی و روبوسی صوری (برای گناه نکرده!!) کار را فیصله دهم و حداقل با چاشنی عقب نشینی مصلحتی و صوری، حداقل گل مساوی را بزنم و از زمین حریف گردن کلفتی که داور و کمک داور و رئیس فدراسیون و رئیس کمیته های انضباطی و داوران و... فدراسیون و هر چه رئیس دیگر که دلت بخواهد پشتش است، مساوی بیرون بیایم و حداقل بازی باخته را با تساوی به اتمام برسانم!!
که اگر این کار را نمی کردم و بازی را می باختم، چه بسا از گردونه رقابتهای جام حذفی زندگی کنار می رفتم و بازی بعدی را در استادیوم پرطمطراق کهریزک و یا شاید هم بند ۲۰۹ اوین برگزار می کردم که یقینا و تحقیقا، دیگر در آن بازی امیدی حتی، حتی، حتی به مساوی که هیچ، به باختن با اختلاف گل پایین را هم نداشتم!!
آری عقب نشینی مصلحتی را پذیرفتم تا بتوانم گل مساوی را در خانه حریف گردن کلفت بزنم و این شانس را داشته باشم که به بازی در کهریزک فکر نکنم...!
اما پس از بازی ناجوانمردانه و نابرابر، قلب شکسته ام دیگر نتوانست تحمل روح خردشده ام را بکند و تاوان از بین رفتن ذره ای شرافت باقی مانده در انسان نماها را بدهد!
آری؛ تازه فهمیدم محمدعلی ابطحی که از خودشان بود، با چه زجری گردن به گناه نکرده نهاد و اعتراف به آش نخورده کرد!!
اینجا بود که لمس کردم چگونه محمد عطریانفر با کوله باری از شرافت و معرفت، پیر و خرد شد تا در مقابل قاضی صلواتی بگوید من بودم که کار نکرده (!) را کردم!!
تازه درک کردم چه شد که بهزاد نبوی با آن همه سوابق درخشان و آن همه خدمات بزرگ، با دمپایی مستراح و با لباس مندرس زندان، کشان کشان به دادگاه برده شد و چگونه خرد شد تا به کار نکرده اعتراف کند!!
اکنون دانستم چه بی انصاف بودم من، که ناداسته اینان را متهم به بی غیرتی و آدم فروشی کرده بودم!!
آری؛ با اشکهایم از انسانیت استعفا دادم... فقط و فقط با اشکهایم، که یقین دارم از شرافت و ناموس نداشته آن برادران بزگوار (!!) ارزشی، پاک تر و خدایی تر است!
باز هم تکرار می کنم... اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی، استعفای خود را از مقام انسانیت، تقدیم درگاه پروردگار بزرگ می کنم...!!!

تفاوت در چیست؟!!

تفاوت...
 
با...
و...
با...
در چیست؟!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

حسرت ایرانی بودن...!

من ایرانی نیستم، چون نامم عربی است!
من ایرانی نیستم، چون وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان عربی خواندند!
من ایرانی نیستم، چون روزی که به مدرسه رفتم پدر و مادرم قرآن بالای سرم گرفتند و در مدرسه، آیین محمد را به من آموختند؛ نه پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک!
من ایرانی نیستم، چون وقتی ازدواج کردم به آیین عربها و با زبان عربی ازدواج کردم!
من ایرانی نیستم، چون هزار کیلومتر راه را طی می کنم تا به پابوس امام هشتم شیعیان و نواده پیامبر اعراب بروم! اما کمی آن سو تر به آرامگاه فردوسی نمی روم!!
من ایرانی نیستم، چون اعیاد فطر و قربان و غدیر و مبعث را تبریک می گویم و شادباش می شنوم، اما نمی دانم جشن سده و سپندارمذگان و مهرگان و... چه روزی است!
من ایرانی نیستم، چون دهه محرم سیاه می پوشم و با سر و روی گل آلوده عزادار خاندانی می شوم که سرزمینم را گرفتند، مردانش را کشتند و زنانش را به غنیمت بردند! اما روز مرگ بابک خرمدین و اردشیر و کوروش کبیر و... را نمی دانم!!
من ایرانی نیستم، چون حرف که می زنم بیشتر به عربی شبیه است تا پارسی!
من ایرانی نیستم، چون عربها " پ " ندارند و من می گویم فارسی، نه پارسی!
من ایرانی نیستم، چون در کشوری به دنیا آمدم که روی پرچمش عربی نوشته اند!
من آرزوی ایرانی بودن هم ندارم، چون آنقدر دست نیافتنی است که آرزویش هم نمی توان کرد!
من حسرت ایرانی بودن دارم...!

تصویری از ریشه کن شدن مطلق فساد، از ثمرات انقلاب شکوهمند اسلامی...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

مکر و حیلت زنان زیادتر از آن باشد که در حد تحریر در آید!!

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت، هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب " حیل النساء " ( مکرهای زنان ) را پیوسته مطالعه می کرد؛ روزی در هنگام سفر، به قبیله ای رسید و به خانه ای مهمان شد...
مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت!
زن چون مهمان را پذیرا شد، با او ملاطفت آغاز نمود! مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد...
زن میزبان گفت:
خواجه! این چه کتاب است که مطالعه می کنی؟
گفت:
حکایات مکرهای زنان است!
زن بخندید و گفت:
آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید!!
پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد؛ چنان که دلبسته ی او شد!
در اثنای آن حال، شوهر او در رسید...!
زن گفت:
شویم آمد و همین آن که هر دو کشته خواهیم شد!
مهمان گفت:
تدبیر چیست؟!
گفت:
برخیز و در آن صندوق رو...!
مرد در صندوق رفت و زن، سر صندوق قفل کرد! چون شوهر درآمد، پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب، شوهر را ساکن کرد! چون زمانی گذشت، گفت:
تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟!
گفت:
نه؛ بگوی!
گفت:
مرا امروز مهمانی آمد! جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می کرد! من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم؛ مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید!! به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد و بساط عشق بازی بسط کرد و کار معاشقت به معانقه ( دست در گردن هم ) رسید!! ساعتی در هم آمیختیم... هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغض کردی!!
زن این می گفت و شوهر او می جوشید و می خروشید و آن بیچاره در صندوق، از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد!!
پس شوهر از غایت غضب گفت:
اکنون آن مرد کجاست؟!
گفت:
اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم...! کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند ( جناق شکسته بودند ) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت!! مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید " یادم " و زن در دم فریاد کشید:
یادم تو را فراموش...!
مرد چون این سخن بشنید کلید بیانداخت و گفت:
لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی!!
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد! چندان که شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت:
ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟!
گفت:
توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر درآید...!!!

ریاضیات پیشی اقلیدسی...!!!

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام