۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

رسیدن به کمال...


در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای وجود دارد که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی می باشد. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود! او با گریه فریاد زد:
کمال در بچه من " شایا " کجاست؟! هر چیزی که خدا می آفریند کامل است، اما بچه من نمی تواند چیزهایی را بفهمد که بقیه بچه ها می توانند... بچه من نمی تواند چهره ها و چیزهایی را که دیده است مانند بقیه بچه ها به یاد بیاورد!
کمال خدا در مورد شایا، کجاست؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...!
پدر شایا ادامه داد:
به اعتقاد من، هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال آن بچه در روشی است که دیگران با او رفتار می کنند!
وی سپس داستان زیر را درباره شایا گفت...

یک روز که به همراه شایا در پارکی قدم می زدیم، تعدادی بچه را دیدیم که بیسبال بازی می کردند؛ شایا پرسید:
بابا؛ به نظرت اونها منو بازی میدن؟!
من می دانستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالا بچه ها او را در تیمشان نخواهند خواست! اما فهمیدم که اگر پسرم برای بازی پذیرفته شود، حس یکی بودن با آن بچه ها خواهد کرد! پس به یکی از بچه ها نزدیک شدم و پرسیدم:
آیا شایا می تواند بازی کند؟!
آن بچه به هم تیمی هایش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد، اما جوابی نگرفت و خودش گفت:
ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است؛ فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...
در نهایت تعجب، چوب بیسبال را به شایا دادند! همه می دانستند که این غیرممکن است، زیرا شایا حتی بلد نیست که چطور چوب را با دست بگیرد...! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپگیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ را خیلی آرام بیاندازد که شایا حداقل بتواند ضربه آرامی بزند...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه ضربه زد و موقعیت را از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دونفری چوب را گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند؛ توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آرام توپ را انداخت! شایا و هم تیمی اش ضربه آرامی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد... توپگیر توپ را برداشت می توانست به اولین نفر تیمش بدهد و در اینصورت شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد، اما بجای این کار، او توپ را جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه فریاد زدند:
شایا؛ برو به خط اول... برو به خط اول...!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق، خط عرضی را با شتاب دوید...
وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که آنجا بود می توانست توپ را جایی پرتاب کند که امتیاز بگیرد و باز هم در اینصورت شایا از زمین بیرون برود، اما او فهمید که چرا توپگیر، توپ را آنجا انداخته است!
سپس او توپ را بلند آن طرف خط سوم پرت کرد و همه فریاد زدند:
بدو به خط دو... بدو به خط دو...!
شایا به سمت خط دوم دوید؛ در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند...!  همین که شایا به خط دوم رسید، همه قریاد زدند:
برو به سه...
وقتی به سه رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند:
شایا؛ برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن، شایا را مثل یک قهرمان روی دوششان گرفتند... مانند اینکه او یک ضربه خیلی عالی زده است و کل تیم برنده شده باشد!!
پدر شایا در حالیکه اشک در چشمهایش بود گفت:
آن 18 پسر به کمال رسیدند...
ما تا به حال در زندگی مان، چند بار اين گونه به كمال رسيديم؟!

پاورقی: هیچ کدام از ما کامل نیستیم و جایی از وجودمان ناتوانی هایی داریم؛ اطرافیان ما هم همین طورند... پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمان بگذریم و همدیگر را به خاطر نقص هایمان خرد نکنیم! بلکه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمان را...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام