۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

کمپانی جنبه...!!!

حکایت رئیس جدید دانشگاه آزاد و مدرک دکترایش!!


در یک ماه اخیر جنجال هایی بر سر انتخاب رئیس جدید دانشگاه آزاد اسلامی بین گروه آقای هاشمی رفسنجانی و رئیس دولت مهرورز (!) شکل گرفت که البته این چالش از سال 1384 و پس از اینکه رئیس دولت خدمتگزار (!) به راس هرم قوه مجریه رسید، آغاز شده و تاکنون نیز ادامه داشته است!
فارغ از هر گونه کشمکش سیاسی بین طیف های مختلف و اینکه آن گروه بر حق است یا این، که خود قصه هزار و یک شب است همه ایران بهتر از نگارنده، به آن واقفند! اما در حالی فرهاد دانشجو (برادر کوچکتر کامران دانشجو، معاون سیاسی وزیر کشور و رئيس ستاد انتخابات کل کشور در سال ۸۸ و وزیر علوم فعلی) به ریاست دانشگاه آزاد انتصاب شد که ایشان در رزومه اش در وبسایت دانشگاه تربیت مدرس مدعی شده بود که از دانشگاه Westminster انگلستان مدرک دکترا گرفته است!!
تا اینجای کار هیچ مشکلی وجود نداشته و البته بسیار هم جای تحسین و آفرین دارد، اما نکته جالب و صد البته تاسف برانگیز داستان اینکه ایشان حتی اسم این دانشگاه را هم در رزومه شان به غلط نوشته است!! یعنی ایشان اسم دانشگاهی را که در آن تحصیل می کرده را  درست به خاطر ندارد!! اینجاست که باید گفت:
عجب...!
از شما چه پنهان زمانی که چشمم به رزومه پربار جناب دکتر (!) فرهاد دانشجو افتاد و چنین سوتی نابخشودنی ای را دیدم نمی دانم چرا به ناگاه به یاد یکی از نخبگان دانشگاه آکسفورد، مرحوم پروفسور دکتر کردان رحمت الله علیه افتادم و دیدگانم از اشک لبریز شد...!
البته لازم به ذکر است که ایشان مدعی شده اند که بعد از اخراج از انگلیس، تیم ویژه ای از این دانشگاه به یونان آمده و به ایشان مدرک دکترا داده است!! جلل الخالق...


پاورقی: موضوع به این روشنی پاورقی نمی خواد دیگه داداش!! تو این دیار همه دارند ما رو اسکول می کنند و نفت رو سر می کشند، این بابا هم روش!!

خطای دید در حد تیم ملی...!

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

برچسب انرژی آب شنگولی...!

مگه پلیس دل نداره؟!!

داستان ملت ایران!

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت:
آملا؛ فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام! از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم...! با زن و شش فرزند قد و نیم قد و نیز مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند! این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند! دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست... پیش تو که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود...
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟!
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است!
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی!
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد...! آخوند گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری!
روستایی برآشفت که:
آملا؛ من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم؛ تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت:
فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی، وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی!
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت:
دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم! سر و صدا و لگد اندازی گاو، خواب را به چشم همه ما حرام کرد!
آخوند یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری!!
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد... تا این که همه حیوانات، هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت:
دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد!
پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد...!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این بار به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند... تا این که آخرین حیوان، یعنی خروس نیز بیرون گذاشته شد!
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت:
خدا عمرت را دراز کند آملا...! پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم... به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم! آه که چه راحت شدیم...!!!

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

باربی با چربی...!!!

قبض هجده میلیون تومانی گاز در بابل!!

عکس ذیل، تصویر قبض گاز یک ساختمان مسکونی در بابل است! لطفا به مبلغ آن دقت کنید...


پاورقی: متاسفانه به نظر می رسد علاوه بر قیمت زیاد گاز بعد از آزادسازی قیمتها، در نظام قیمت گذاری گاز هم به جای آنكه ابتدا ميزان مصرف بر تعداد مشتركين تقسيم شود و سپس محاسبات مربوط به قيمت انجام شود، ابتدا قيمت با توجه به ميزان مصرف كنتور محاسبه می شود سپس سرجمع قيمت محاسبه شده، بر تعداد مشتركين تقسيم می شود!
بدين ترتيب و با توجه به نظام قيمت گذاری پله ای، مشتری ها یا مشترکینی كه از كنتورهای مشترک استفاده می كنند، بايد قيمت های تصاعدی و نجومی بپردازند!!

زمانی که عقل جای خود را به زور بدهد...!

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

استاندارد نشانه مرغوبیت کالاست...!

طفلک خوابش نصفه موند...!!!

مصائب ازدواج!

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم؛ ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر...!
رفتم خواستگاری...

دختر پرسید:
مدرک تحصیلی ات چیه؟!
گفتم:
دیپلم تمام!
گفت:
بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه...!
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم...

برگشتم؛ رفتم خواستگاری...

پدر دختر پرسید:
خدمت رفتی؟!
گفتم:
هنوز نه!
گفت:
مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی...!
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم...

برگشتم؛ رفتم خواستگاری...

مادر دختر پرسید: 
شغلت چیه؟!
گفتم:
فعلا کار گیر نیاوردم!
گفت:
بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار...!
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:
سابقه کار می خواهیم!
رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:
باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم!
دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:
باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم!!
برگشتم؛ رفتم خواستگاری...

گفتم: 
رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم، گفتند باید کار کرده باشی!
گفتند:
برو جایی که سابقه کار نخواهد...!
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند! گفتند:
باید متاهل باشی!!

برگشتم؛ رفتم خواستگاری...

گفتم:
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند، گفتند باید متاهل باشی!
گفتند:
باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی...!
رفتم؛ گفتم:
باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم!
گفتند:
باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم!!

برگشتم...
رفتم نیم کیلو تخمه خریدم! دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

یک بار هم پلیس در خدمت مردم!

زنی که اثر انگشت ندارد!


در سال ۲۰۰۷ یک زن سوئیسی در مرز آمریکا وقتی با انگشت نگاری ماموران روبرو شد انگشتان خود را پنهان می کرد، ولی با اصرار ماموران معلوم شد که تمام مدارک هویتی زن سوئیسی درست است به غیر از اثر انگشتش!!
در تحقیقات اولیه ماموران مشاهده کردند که این زن سوئیسی شیارهای انگشت ندارد...!
" دکتر پیتر ایتان " از دانشگاه باسل در سوئیس بیماری صافی انگشتان این زن را به دلیل اشعه های رادیواکتیویته و جهش سلولهای انگشتان عنوان می کند! دکتر ایتان سالها بعد نمونه های دیگری از این بیماری را در کشورهای مختلفی مشاهده کرده است و اعتقاد دارد این نوع بیماری قبل از اینکه به دلیل اشعه های رادیواکتیویته باشد نوعی بیماری ژنتیک است که به صورت نادر در جهان وجود دارد!
وقتی ژنی موسوم به SMARCAD جهش پیدا کند انگشتان دست به صورت صاف و هموار بدون شیار و اثر انگشت خواهند بود...

شورای حل اختلاف لرستان...!

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

گمشده!!

یکی این رو ترجمه کنه...!!!

زندگی از نگاه اسکندر مقدونی!


اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می کند، ولی با کمال تعجب مشاهده می کند که دروازه آن شهر باز می باشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند!
این موضوع باعث حیرت اسکندر شد؛ زیرا در هر شهری که صدای پای اسبان لشگر او به گوش می رسید عده ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می شدند و بقیه به خانه ها و دکان ها پناه می بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت!
اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می گذارد و می گوید:
من اسکندر هستم!
مرد با خونسردی جواب می دهد:
من هم ابن عباس هستم!
اسکندر با خشم فریاد می زند:
من اسکندر مقدونی هستم! کسی که شهرها را به آتش کشیده... چرا از من نمی ترسی؟!
مرد پاسخ می دهد:
من فقط از یکی می ترسم و او هم خداوند است!
اسکندر به ناچار از مرد می پرسد:
پادشاه شما کیست؟!
مرد می گوید:
ما پادشاه نداریم! ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می کند!
اسکندر با گروهی از سران لشگر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می کنند... در میانه راه با حیرت به چاله هایی بر می خورد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود!! لحظاتی بعد به قبرستان می رسند؛ اسکندر با تعجب نگاه می کند و می بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده است:
ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد!!
ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد!!
ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!!
اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می نشیند! با خود فکر می کند این مردم حقیقی اند یا اشباح هستند؟!
سپس به جایگاه ریش سفیده ده می رسد و می بیند پیرمردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عده ای به دور او جمع هستند!
اسکندر جلو می رود و می گوید:
تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟!
پیرمرد می گوید:
آری؛ من خدمتگذار این مردم هستم!
اسکندر می گوید:
اگر بخواهم تو را بکشم، چه می کنی؟!
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده، می گوید:
خوب، بکش!! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر می گوید:
و اگر نکشم؟!
پیرمرد می گوید:
باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد!
اسکندر سر در گم و متحیر می گوید:
ای پیرمرد! من تو را نمی کشم، ولی شرط دارم!
پیرمرد می گوید:
اگر می خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی پذیرم!
اسکندر ناچار و کلافه می گوید:
خیلی خوب! دو سوال دارم؛ جواب مرا بده و من از اینجا می روم...
پیرمرد می گوید:
بپرس!
اسکندر می پرسد:
چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟! علت آن چیست؟!
پیرمرد می گوید:
علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می آییم، به خود می گوییم فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود؛ مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می باشد!
اسکندر می پرسد:
چرا روی هر سنگ قبر نوشته شده است ده دقیقه... فلانی یک ساعت... یک ماه زندگی کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب می دهد:
وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می رسد، به کنار بستر او می رویم و خوب می دانیم که در واپسین دم حیات، پرده هایی از جلوی چشم انسان برداشته می شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست! از او چند سوال می کنیم؛
چه علمی آموختی و چقدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی و چقدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چقدر تلاش کردی و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا می گوید در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم؛ یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم؛ یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه ام که می دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص می میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک می کنیم " ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد! "
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده، محاسبه و روی سنگ قبرش حک می کنیم " ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد! "
و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می کنیم " ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد! "
یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدین سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می گیرد که بر سه بستر علم، هنر و مردم مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی بر آن نتوان نهاد!
اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می کند و به لشگر خود دستور می دهد هیچ گونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام می گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می رود!

راستی فکر می کنید اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟!
لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!


۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

بیچاره راننده بدبخت...!!!

اشک زنان!

مطالعات جدید ثابت كرد كه از اشک زنان بویی متصاعد می شود كه هورمون تستوسترون مردان را كاهش می دهد و میل آنها به زنان را كم می كند!در ادامه این تحقیقات مشخص شد كه این بو حتی زمانی كه مردان اشک را نبینند نیز موثر است!
این برای نخستین بار است كه ساختاری شیمیایی اشک و بوی ناشی از آن بررسی می شود و نتایج علمی‌آن در اختیار دیگران قرار گرفته است.
" نوام سوبل " محقق موسسه عصب شناسی در این باره گفت:
ما مشخص كردیم كه از اشک زنان، سیگنال هایی به مردان در قالب بو منتقل می شود كه این سیگنال تمایل مردان به زنان را كاهش می دهد، زیرا به طور مستقیم روی هورمون تستوسترون مردان اثر می گذارد.
در حالی كه ارتباط انسانها از طریق كلام و نگاه ثابت شده بود اما این تحقیق ثابت كرد كه سیگنال های شیمیایی نیز حاوی اطلاعات بسیاری هستند كه انسانها از خود ساطع كرده و به طرف مقابل منتقل می كنند.
دانشمندان متوجه شده اند كه اشک احساسی، حاوی پروتئین بیشتری نسبت به اشک معمولی است كه از چشم خارج می شود، در نتیجه بو و تاثیر بیشتری در كاهش میل جنسی مردان دارد! سوبل گفت:
نكته بسیار جالب این بود كه دیدن اشک زنان هیچ احساسی اعم از اندوه یا همدردی را در مردان مورد آزمایش ایجاد نمی كرد!
در آخر معلوم شد كه اشک زنان در مردان همان تاثیری را ایجاد می كند كه خرناس و بوی عرق مردان برای زنان!!
این مطالعه روز جمعه در مجله " ساینس " منتشر شده است...

اینجا ایران است؛ آهای مردم کجایید...؟!!

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

نژادپرستی ممنوع!


یک زن تقریبا پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد سیاه پوست است؛ با لحن عصبانی، مهماندار پرواز را صدا کرد! مهماندار از او پرسید:
مشکل چیه خانم؟!
زن سفید پوست گفت:
نمی توانی ببینی؟! به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است! من نمی توانم کنارش بنشینم... شما باید صندلی مرا عوض کنید!!
مهماندار گفت:
خانم! لطفا آرام باشید... متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم، ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه!
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت:
خانم! همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند؛ من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند! ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم!
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید، مهماندار ادامه داد:
ببینید؛ خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است!!
و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت:
قربان! این به این معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید!!
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که از جای خود بلند شده بودند، با هیجان کف می زدند...

پانوشت: روایت بالا یک ماجرای واقعی است که در خط هوایی TAM اتفاق افتاده است!

عاقبت خوابیدن میان دو دختر...!!!

دستور مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران در سال 1351

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

زن ها ضعیف نیستند...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


روز زن بر تمام شیرزنان ایرانی خجسته باد...

مرد روستایی و غازش!

روزی از روزها مردی فقیر از سر ناچاری تصمیم گرفت تا غازی که در خانه داشت را بردارد و بفروشد!
مرد، غاز را برداشت و بیرون شد که ناگهان از در نیمه باز همسایه، مرد غریبه ای را دید که در حال لهو و لعب با زن همسایه است!! مرد با خود اندیشید و فکری کرد، سپس ناگهان وارد خانه همسایه شد و با خشم رو به مرد کرد و گفت:
آهای! با زن نامحرم و غریبه به چه کاری مشغولی؟! می خواهی تا فریاد بر آورم تا حکم شرع را شارع بر تو جاری کند؟!
مرد غریبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد! مرد فقیر دستی به ریش کشید و گفت:
تنها در صورتی از تو خواهم گذشت که غاز من را به 20 سکه بخری!
مرد دست در جیب کرد و بیست سکه داد! مرد فقیر گفت:
حالا در صورتی داد نمی زنم که غاز را به من 1 سکه بفروشی!!
مرد نگون بخت هم قبول کرد و این کار آنقدر ادامه پیدا کرد که مرد فقیر تمامی سکه های آن فرد را گرفت و همراه با غاز به خانه برگشت! وقتی ماجرا را با خوشحالی برای همسرش بازگو کرد همسرش به او گفت که بهتر است به نزد حاکم شرع رفته و داستان را برای او تعریف کند و از وی بپرسد که آیا این پول حرام است یا حلال؟!
مرد نیز به گفته همسر وفا کرد و به در خانه حاکم شرع رفت و در زد... چون شارع در را باز کرد، مرد گفت:
یا قاضی القضات! ما غازی داشتیم در خانه...
که شارع حرف او را قطع کرد و گفت:
تو ما را سرویس نمودی با آن غازت...!!!

" دالی موشه " به سبک نمایندگان مردمی و زحمتکش مجلس...!!!

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

شک!

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است! او شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد...! برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت!
او متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد! مثل یک دزد راه می رود... مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند...
او آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود! اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد!! زنش آن را جا به جا کرده بود...!
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود... حرف می زند... و رفتار می کند...!!!

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام