۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

ازدواج و دم گاو...

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود؛ کشاورز به او گفت:
برو در آن قطعه زمین بایست! من سه گاو نر را آزاد می کنم، اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد!
مرد قبول کرد! درب طویله اولی که بزرگترین بود باز شد... باور کردنی نبود! بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود... گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد! جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت...
دومین درب طویله که کوچکتر بود باز شد... گاوی کوچکتر از قبلی با سرعت حرکت کرد! جوان پیش خودش گفت:
منطق می گوید این را ولش کنم، چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد!!
سومین درب طویله هم باز شد و همانطور که فکر می کرد گاو سوم ضعیف ترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود! پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما...
اما گاو دم نداشت...!!!

پانوشت: زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است، اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود! برای همین، سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام