۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

کشف یک راز...!

شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز می کرد و کمى هوشيار می شد؛ اما در تمام اين مدت، مريم هر روز در کنار بسترش بود!
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديکتر بيايد! مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود... شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده اى... وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى! وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى! وقتى خانه مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى! الان هم که سلامتی ام به خطر افتاده، باز تو هميشه در کنارم هستى...
شوهر مریم ادامه داد:
و حالا می دونى چى می خوام بگم؟!
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت:
چى مى‌خواى بگى عزيزم؟!
شوهر مريم گفت:
فکر می کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام