۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

ما هم ۵۰ سال پيش مثل شما فكر می كرديم!!

این داستان را چندی پیش، یکی از دوستان که دبیر ریاضی و دارای مدال نقره المپیاد جهانی در مسابقات ریاضی می باشد برایم تعریف کرد...

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اول که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید:

پسرم؛ تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟!
پسر جواب داد:
امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند؛ خانم معلم برایمان یک کتاب قصه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم!
پدر پرسید:
ریاضی و علوم نخواندید؟!
پسر گفت:
نه!
روز دوم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سوال خودش را تکرار کرد!
پسر جواب داد:

امروز نصف روز را ورزش کردیم؛ یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم!
بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد! چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند، می شود!
از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس، ضعیف رشد کند به پسرش گفت:

پسرم؛ از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم!
بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت!
دوشنبه اول از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده و آنها هم گفتند که مریض است!
دوشنبه دوم هم زنگ زدند و باز انها یک بهانه ای آوردند!
بعد از مدتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند!
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد، اما مدیر زیر بار نمی رفت! بالاخره پدر به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد و گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند!!
مدیر پس از شنیدن حرفهای پدر، کمی سکوت کرد و سپس جواب داد:

ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام