۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

حادثه 11 سپتامبر...


بعد از حادثه یازدهم سپتامبر سال 2001 میلادی که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند!
در صبح روز ملاقات، مدیر واحد امنیت، داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن، اتفاقات کوچک بود...
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد، چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت!
همکار دیگر زنده ماند، چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد!
یکی از خانم ها دیرش شد، چون ساعت زنگ دارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد!
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد!
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود!
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد!
یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سر وقت حاضر شود!
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود!
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سر کار حاضر شود؛ اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم، آسانسوری را از دست می دهم، مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم... و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد... با خودم فکر می کنم که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم!!
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است، بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند، نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید، با چراغ قرمز روبرو می شوید... عصبانی یا افسرده نشوید! بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام