۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

خاطره زناشوئی از نوع خنده دار...!

خاطره ذیل یک خاطره قدیمی بوده که راوی آن یکی از استید ریاضی دانشگاه می باشد که از ذکر نامش معذورم! فقط اگر قدری خارج از عرف و چهارچوب گفتاری کوجه لوتکا می باشد پیشاپیش پوزش نگارنده را بپذیرید!

ایشان می فرمایند...
برای دکترا درس بسيار سختی داشتيم که با يكی از دوستانم شب امتحان مشغول خواندن آن بودیم؛ هر چثدر بیشتر می خواندیم کمتر از آن سر در می آوردیم و به قول معروف اصلا حاليمون نمی شد!
خلاصه، نشسته بوديم و خاطرات اوايل زناشويی مون رو تعريف می كرديم...
ایشان ادامه می دهند که...
دوستم گفت اوايل ازدواجمون سرباز معلم بودم و فقط می تونستم پنجشنبه و جمعه برم خونه! وقتی هم می خواستم برم، زنگ می زدم به خانمم و می گفتم:
خانم؛ من نه آب می خوام، نه غذا... فقط آماده بخواب، بيام ب...
يه مدت كارمون همین بود، تا يه روز زنگ زدم و گفتم:

نه آب می خوام، نه غذا... فقط آماده بخواب، بيام ب...

رسيدم خونه ديدم داره نماز می خونه؛ چسبيدم از پشت بهش...! دستش رو برد بالا برای قنوت، منم سینه هاشو گرفتم و گفتم:
مگه نگفتم بخواب تا بيام ب...
رفت ركوع، منم يه فشار از پشت بهش دادم و گفتم:

ميرم آب بخورم؛ اومدم اگه آماده نخوابيده بودی پای نماز می ک...
رفتم توی آشپزخونه، ديدم خانمم داره ظرف می شوره!! بهش گفتم:

پس اين كیه داره نماز می خونه؟!
گفت:

مامانم!!
منم برق سه فاز از کله ام پرید و پشمهام ریخت!! يه دقیقه بعد صدای خداحافظی اومد...! خانمم گفت:
مامان؛ کجا داری میری؟! ناهار درست كردم!
مامانش گفت:
نه! برم تا شوهرت كو... نذاشته!!
ایشان ادامه میده که دوست نگون بختشون ميگه الان 16 ساله روم نميشه برم خونه مادر زنم...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام