۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

آسانسور...

روزی یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند؛ پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره به هم چسبیدند! از پدر می پرسد:
این چیست؟
پدر که تابحال در عمرش آسانسور ندیده، می گوید:
پسرم؛ من تاکنون چنین چیزی ندیدم و نمی دانم!
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند  که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را به زحمت وارد اطاقکی کرد و دیوار بسته شد! پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره های بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و به تدریج تا سی‌ رفت! هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می کردند که ناگهان دیدند شماره ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک! در این وقت دیوار نقره ای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف با طنازی از آن اطاقک خارج شد!!
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی به پسرش گفت:
پسرم؛ زود برو مادرت را بیار اینجا...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام