۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

معصومیت از دست رفته...

نمی دانم چه بنویسم و از چه بگویم... نمی دانم از کدام واژه برای نمود گریه کردن استفاده کنم... نمی دانم از کدام ضربه ای که با تبر حیوانی بر انسانیتم فرود آمده است بگویم... فقط این را می دانم که از متولد ۵۷ بودنم متنفرم! می دانم از نسل انقلاب بودنم بیزارم! می دانم تاوان خوشی ها و نفس های راحت پدرم را می دهم! می دانم بایستی تاوان لذتهای پیش از ۵۷ پدران را فرزندانشان بدهند و من هم مستثنی نیستم!!
اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی استعفای خود را از مقام انسانیت، تقدیم درگاه پروردگار بزرگ می کنم!!
حقیر منبعد، حیوان هستم!! الاغ هستم!! منگل هستم!! عوضی هستم!! آشغال هستم!! بی شعور هستم!! سیاسی هستم!! مرتد هستم!! لایق مردن هستم!! فلان و فلان و فلان هستم...
نه نه؛ اشتباه نکنید!! وبلاگم هک نشده است!! این منم که می نویسم! شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی هستم که می نویسم!!
من دیگر انسان نیستم...! من گاو هستم!! من بی تربیت نفهم هستم!! من انگل جامعه هستم!!
آری؛ این آخری کاملا بجا بود...! من با برترین درجه مدرک مهندسی و بیش از ده سال سوابق درخشان مدیریتی (البته به زعم مدارک بین المللی و نیز انگل های غربی مثل خودم!!) در صنایع مختلف کشورم، انگل و نفهم و بی شعور و گاو و الاغ و آشغال و عوضی و سیاسی و بی تربیت و منگل و مرتد و حیوان هستم!!
تکرار می کنم و باز هم می گویم، اشتباه نکنید!! وبلاگم هک نشده است!! این منم که می نویسم! شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی هستم که می نویسم!!
من از مقام بی ارزش انسانیت استعفا دادم! من دیگر انسان نیستم...
اینها را جمعه گذشته از زبان چند برادر ارزشی (!) و به قول خودشان (و به زعم اطرافیانشان) که از گردن کلفت های حراست و وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی هستند، شنیدم و درک کردم!!
آری؛
جمعه پشت سر که بعد از ماهها دوری از خانواده و موطنم، در کشور و مملکت خودم و بعد از زمانهای دراز در غربت بودن و محروم از در کنار خانواده بودن و مدتها سختی جانفرسا، فقط به عشق خدمت به وطن خودم، به زادگاهم باز می گشتم، در پرواز هواپیمایی متعلق به مملکتم درک کردم از خودم بدم می آید!! فهمیدم از خودم و سرنوشت دهه شصت بودن خودم بدم می آید!! لمس کردم از خودم و سرنوشت دهه شصت بودن و انسانیت لگدمال شده ام بدم می آید!!
چرا؟!
باشد... شما دیگر فریاد نکشد و فحش ندهید! می گویم...
اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی استعفای خود را از مقام انسانیت، تقدیم درگاه پروردگار می کنم!! چون فقط و فقط و فقط و فقط، در هواپیما نسبت به بی ادبی و زشت رفتاری برادری ارزشی (!) که فقط چهره ای شبیه انسان داشت، گفتم:
دوست عزیز! آیا شما همیشه کارهایتان را با زور به پیش می برید؟!
این را گفتم و بعد آن فهمیدم که اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی، انگل و نفهم و بی شعور و گاو و الاغ و آشغال و عوضی و سیاسی و بی تربیت و منگل و مرتد و حیوان هستم!!
چیزهایی که سی و سه سال از دانستنش محروم بودم و نمی دانستمش، به من تفهیم شد!!
آری؛ زمانیکه این برادر و برادر همراهشان این صفتها را به حقیر تفهیم کردند، با تقاضا از میهماندار، مکان استقرارم را عوض کردم و البته عدو شد سبب خیر و از مکان معمولی به فرست کلاس (First Class) رفتم! ساعتی گذشت و میهماندار به قصد دلجویی و التیام انسانیت له شده حقیر، با چاشنی عذرخواهی درخواست کرد که از توهین های برادر ارزشی دلگیر نشوم و کینه به دل نگیرم!! خواست که از بی حرمتی دور از عقلانیت او در گذرم و فیصله داعیه و دعوی کنم!!
زهی خیال باطل...
آری؛ این بنده خوش باور، به تصور پشیمانی برادر ارزشی سعی کردم تا باعث شرمساری برادر تسبیح به دستمان نشوم و عطای بخشیدن ایشان را به لقای پروردگارم ببخشم تا آن برادر ریش(!!)سفید، بیش از این شرمسار بی نزاکتی اش نشود!
زهی خیال باطل که اسلام و ارزش (!)، فرهنگ جهاد به برادران ارزشی آموخته است و اینان را که توان فرهنگ و ادب نیست، مشت و لگد و اجحاف و زور به همراه چاشنی " عقده حقارت " به کار آید...!
شرف و مردانگی به کار مردان خدا می آید و اینان بندگان نفس عماره پستشان هستند که با عقده حقارتشان نمود کرده است!!
در فکر هضم اراجیف برادر ریش(!!)سفید و تسبیح به دستم بودم که ناگهان دستان کم زور و لطیفی بازوانم را فشرد! از آن دستان سختی کشیده (!) دوران جنگ و دفاع از مملکت!! از آن دستان خردشده و خاک جبهه خرده (!) دهه شصت!! فقط نمی دانم آن دستان سختی کشیده انقلابی، چرا اینقدر لطیف و کم زور بود!! نفهمیدم سختی کشیدن و انقلابی بودن و مرد جنگ و اسلام بودن، پنجه های آهنین و پینه بسته خواهد ساخت یا دستان لطیف و ظریف و کم زوری که بوی کرم نیوآ (NIVEA Cream) می دهد، تحویل اسلام و مسلمین خواهد داد!!
ندانستم که برادرانمان که خونشان را کف شلمچه و مریوان و مهران و پنجوین ریختند، عاشقانی که نفس و جگرشان را در حلبچه و مجنون و سردشت و فاو سپر بوی خردل و سیر تند و بادام تلخ کردند تا ایران و ایرانی استوار بماند، دستانی لطیف و خاک ندیده همانند این برادر ارزشی دوآتشه داشتند یا پنجه هایی پولادین که گلوی صدام را گرفت و نفس بعث را برید؟!!
بگذریم؛ شاید اگر شهید باکری و شهید همت و شهید بابایی و شهید دوران و... هم می دانستند که " رنج گل بلبل کشید و فیض گل را باد برد " چکیده تجربه های پدرانمان است، نه زینت کتابهای دبستانی، با دستان پینه بسته پولادین و با قلبی عاشق، با خون خود، رنج گل ایران را نمی کشیدند تا فیضش را دستان لطیف مزدورانی سرشار از عقده حقارت همانند این برادران ارزشی ببرند!!
شاید آنها نمی دانستند که کرکس هایی به کمین نشسته اند تا پس از خونین شدن چفیه شان با خون شرف و انسانیت آنان، بر طبل " اناالحق " می کوبند، چفیه متبرکشان را می دزدند، تسبیح ذکرهای شبهای عملیاتشان را به سرقت می برند، چهره زیبا و معصومشان را به یغما خواهند برد و با این غنائم به دست آمده نفس مردانگی و شرافت را می گیرند!!
یقینا آنها نمی دانستند چفیه ای و تسبیح متبرکشان که تنها سلاحشان در خاک پاک شلمچه و سومار و چزابه و ایوان و مهران و دهلران، برای حفاظت از شرف و انسانیتمان بود، سالها بعد کرکس های عقاب نشان، با این غنائم به دست آمده چنان گلوی مدانگی و شرافت را می فشارند و همان انسانیت و شرف خون داده شده برایش را لگدمال خواهند کرد که روح مردان خدا در هشت سال جنگ نابرابر، در فردوس احدیت در عذاب باشد!!
آری؛ بنده خوش باور در خیال بخشش توهین های حاجی تسبیح به دستمان بودم که برادر سرشاراز ادب بازوانم را گرفت و تا به خود بیایم دیدم دیگ جوشان برادرانی که چهره شان نوربالا (!!) می زند همانند حلقه " عمو زنجیرباف " گرداگردم سبز شدند و گویا " اسلوبودان میلوشویچ " را در مخفی گاهش در " زاگرب " کشف کرده اند تا به سزای جنایات ضدبشری اش برسانند!! شاید هم چهره ام به مانند " صدام حسین التکریتی " را که در روستای پدری اش " تکریت " به دست نیروهای ایالات متحده افتاد را می ماند!!
بگذریم! بازار " حاجی " و " سید " داغ داغ بود!!
حاجی مخلصیم...
سید خسته نباشی...
برادر خداقوت...
اجرکم مقبول اخوی...
سرتان را درد نیاورم؛ به خودم که آمدم در مقر پلیس حراست فرودگاه بودم و گویا از همین الان مجرمی بس خطرناک در مقابل حاجیان و سیدان پاک تر از آب دماوند، محسوب شده ام!!
می دانید چرا؟! آخر تازه فهمیدم گویا تمام آن توهین ها و الفاظ زننده را بنده به این برادران ارزشی زده ام، نه اینان به من!!!!
و جالب تر اینکه اینان همانند امیرمومنان مولا علی، سرشان را برای فرود شمشیر زهرآگین بنده حقیرترین پایین آورده بودند و متواضعانه آماج حملات ضدبشری بنده حقیرترین قرار گرفتند!!!!
آری؛ گویا تمام معادلات اتفاق افتاده ساعتی پیش در هواپیما، در یک منفی ضرب شده بود!!!! گویا تمام زندگی برایم معکوس شده بود!! آخر تازه فهمیدم من به آنها گفته بودم انگل و نفهم و بی شعور و گاو و الاغ و آشغال و عوضی و سیاسی و بی تربیت و منگل و مرتد و حیوان، و نه آنها به من!!!!
نخلی بس عظیم بر پیشانی ام سبز شد!! گویی تاکنون خواب بوده ام! گویی واقعا انسان نیستم! چرا که دیگر انسانیتی نمی بینم!! مردانگی کجاست؟! شرف را چه شده است برادر؟! گویی در هواپیما جا مانده است حاجی!! شاید اگر بجای کرم نیوآ (NIVEA Cream)، قدری خاک شلمچه و چزابه و پلدختر و مجنون به دستانت می رسید، اینچنین مردانگی و شرف و انسانیت را بخاطر عقده حقارتت به زیر پا نمی گذاشتی برادر حاج آقا سید!!
آری؛ تازه فهمیدم رودست خورده ام! کنون همانند مرده ای که تازه سرش به لحد خورده است دانستم بازی را بدجور به برادر حاجی و دوستان چهره نورانی اش باخته ام!! آنها حتی لحظه ای به میهمانداران هواپیما اجازه ندادند تا بیایند و شهادت به بی گناهی حقیر دهند!! آخر زور حاج آقا سید خیلی خیلی زیادتر از الاغ منگلی چون بنده بود!!
آنها حتی جواب سوالم را ندادند که مگر می شود بی دلیل و بدون کوچکترین تلنگری و بدون اینکه پایی بر روی دم کسی بگذاری، برگردد و شروع به فحاشی و گستاخی کند؟! آن هم به چهره هایی که به قول خودشان، نوربالا (!) می زند و تمام قدرتشان در کارت حفاظت اطلاعاتشان است؟!
آری؛ هر چقدر فکر کردم هیچ جوابی نیافتم و تنها دانستم که حقیر یا باید از آسایشگاه امین آباد گریخته باشم و یا مغز خر نوش جان کرده باشم که به چهره های نوربالا (!) و تسبیح به دستی که با تمام قدرت نداشته در بازوان و مغز، تا دلت بخواهد در کارت بسیج و حفاظت اطلاعاتی اش زور و قدرت دارد، هتک حرمت کنم و در نتیجه بروم آنجا که عرب نی انداخت...!
اما، تنها و تنها برای آمرزش رفتگان جناب سروان ( ستوان یکم ) ... ( به دلیل شرافتش اسمش محفوظ ) دعا می کنم که در زمانی بس کوتاه و مقتضی و در گوشه ای نکته ای را به من گفت تا بتوانم بازی باخته را حداقل به مساوی بکشانم!!
پروردگار او را سلامت دارد که از من خواست در مقابل اینان از حقم بگذرم و گناه نکرده را به گردن بگیرم و با یک عذرخواهی و روبوسی صوری (برای گناه نکرده!!) کار را فیصله دهم و حداقل با چاشنی عقب نشینی مصلحتی و صوری، حداقل گل مساوی را بزنم و از زمین حریف گردن کلفتی که داور و کمک داور و رئیس فدراسیون و رئیس کمیته های انضباطی و داوران و... فدراسیون و هر چه رئیس دیگر که دلت بخواهد پشتش است، مساوی بیرون بیایم و حداقل بازی باخته را با تساوی به اتمام برسانم!!
که اگر این کار را نمی کردم و بازی را می باختم، چه بسا از گردونه رقابتهای جام حذفی زندگی کنار می رفتم و بازی بعدی را در استادیوم پرطمطراق کهریزک و یا شاید هم بند ۲۰۹ اوین برگزار می کردم که یقینا و تحقیقا، دیگر در آن بازی امیدی حتی، حتی، حتی به مساوی که هیچ، به باختن با اختلاف گل پایین را هم نداشتم!!
آری عقب نشینی مصلحتی را پذیرفتم تا بتوانم گل مساوی را در خانه حریف گردن کلفت بزنم و این شانس را داشته باشم که به بازی در کهریزک فکر نکنم...!
اما پس از بازی ناجوانمردانه و نابرابر، قلب شکسته ام دیگر نتوانست تحمل روح خردشده ام را بکند و تاوان از بین رفتن ذره ای شرافت باقی مانده در انسان نماها را بدهد!
آری؛ تازه فهمیدم محمدعلی ابطحی که از خودشان بود، با چه زجری گردن به گناه نکرده نهاد و اعتراف به آش نخورده کرد!!
اینجا بود که لمس کردم چگونه محمد عطریانفر با کوله باری از شرافت و معرفت، پیر و خرد شد تا در مقابل قاضی صلواتی بگوید من بودم که کار نکرده (!) را کردم!!
تازه درک کردم چه شد که بهزاد نبوی با آن همه سوابق درخشان و آن همه خدمات بزرگ، با دمپایی مستراح و با لباس مندرس زندان، کشان کشان به دادگاه برده شد و چگونه خرد شد تا به کار نکرده اعتراف کند!!
اکنون دانستم چه بی انصاف بودم من، که ناداسته اینان را متهم به بی غیرتی و آدم فروشی کرده بودم!!
آری؛ با اشکهایم از انسانیت استعفا دادم... فقط و فقط با اشکهایم، که یقین دارم از شرافت و ناموس نداشته آن برادران بزگوار (!!) ارزشی، پاک تر و خدایی تر است!
باز هم تکرار می کنم... اینجانب شروین برادران نویری، فرزند محمدعلی، متولد سی ام اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت تهران، دارای شناسنامه شماره ۴۵۶۱ خورشیدی صادره از تهران و اهل بندرانزلی، استعفای خود را از مقام انسانیت، تقدیم درگاه پروردگار بزرگ می کنم...!!!

۵ نظر:

  1. به قول خودشان « الا لعنة الله علی القوم الظالمین »
    (بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر / بار دگر روزگار چون شکر آید )

    پاسخحذف
  2. سلام.
    بی خیال.
    ما که تو ایران زندگی می کنیم به این مسائل عادت داریم

    پاسخحذف
  3. از اون تجربیاتیه که نه میشه هضمش کرد نه میشه بالا آورد! با اینکه میگن "این نیز بگذرد"، مطمئنم جای زخمش میمونه...
    فقط میتونم بگم متاسفم... بسیار بسیار زیاد...

    پاسخحذف
  4. وقتی خربزه میخوری باید پای لرزش هم بشینی ... در ضمن هر مطلبی را می نویسی منبعش را هم بنویس چون خیلی از نوشته هات و عکسهات مال افراد دیگه و سایت های دیگس این کارت خیلی زشته که منبعشون را نمی نویسی حکم دزدی داره دفعه دیگه هم باید جوابگوی نظرات سیاسی خودت باشی هم جوابگوی دزدیه ادبیت ... بای

    پاسخحذف
  5. درود
    جناب آقای ناشناس!
    ( نویسنده کامنت نهم فوریه 2011، ساعت 18:27 )
    نخست؛ سپاسگزارم که بطور پیوسته میهمان وبلاگ حقیر هستید و لحظه به لحظه مطالب " کوجه لوتکا " را در حالیکه چند روزی است فیلتر شده است، بدون فیلتر شکن و به آزادی (!!) و با آی پی ایرانی (!!) که فیلترنشدنش برای شما بسیار بسیار جای تامل (!!) دارد را دنبال می کنید و گهگاه کامنتها و نظرات بسیار بسیار محبت آمیز (!) و دل انگیزی ارسال می کنید!
    دویم؛ دوست خوبم حقیر متوجه خوردن خربزه و پوست خربزه و دانه خربزه و پای لرز و پای لخت و پای سکسی و ... و ارتباط آن ضرب المثل به این مطلب نشدم!!
    سه یم؛ برادر بزرگوار که ضریب هوشی تان یقینا بسیار فراتر از حد تصور می باشد!! به نظر شما منبع مطلب فوق، چه می تواند باشد؟!
    جهت اطلاع حضرتعالی، منبع مطلب فوق " کلیله و دمنه "، " کلیات عبید زاکانی "، " جوامع الحکایات و لوامع الروایات "، " هفت پیکر "، " دیوان حافظ " و " بوستان سعدی " نیست!!!! بلکه خاطره ای شخصی است که در آن حداقل چهار بار اسم و نویسنده را ذکرکردم!! کاری که شما با این همه ادعایتان، جرات حتی نوشتن اسم کوچکتان را در یک نظر بی محتوا نداشتید!!
    دو حال بیشتر متصور نیست! یا سرکار مطلب فوق را نخوانده اید و همسان هم کیشانتان فقط نقش " گلام " در کارتون دوست داشتنی " سفرهای گالیور را ایفا می کنید، و یا اصلا معنی و کاربرد واژه های " منبع پیدا " و " منبع نهان " و کاربردهایشان را در اصول ژورنالیستی نمی دانید!!
    که تصور می شود قطع به یقین سرکار با توجه به استعداد و هوش سرشارتان، هر دو حالت را بطور یکجا در خود جای داده اید!!
    چهارم؛ در مورد عنوان " دزدی " تنها می توانم جوابتان را اینگونه دهم که " کافر همه را به کیش خود پندارد!! " استاد عزیز! اما مطمئنا انتظار ندارید که بدانم شکارچی عکس دستبوسی محمدرضاشاه پهلوی مخلوع توسط امیرعباس هویدا که بوده است و جهت مفرح ذات حضرتعالی آنرا مرقوم دارم!!
    و یا عکسی که حاکی از بوسه جانانه جناب سروان سپاه بر دستان رئیس جمهور محبوب (!) می باشد، بدانم توسط چه کسی در آن شلوغی جمعیت ثبت شده است!!
    یا شاید هم تصور می کنید مطلب بسیار قدیمی و بسیار بسیار معروفی که متعلق به استاد بزرگ " ذن " و " خودشناسی " یعنی همان " اشو " معروف می باشد را بنده مدعی خلق آن اثر معروف هستم، که تمام دنیا آنرا خوانده اند و خالقش را می دانند جز شما که برای اولین بار آنرا مطالعه می فرمائید!! و البته بنده به همین نیت آنرا در وبلاگ گذاردم تا شما نیز از علوم فلسفی " اشو " اطلاع داشته باشید برادر بزرگوار!!
    البته سوالی که برای حقیر باقی مانده است این است که حضرتعالی چقدر وقت و زمان و فرصت بیکاری دارید که همه مطالب همه سایتها (!) را می خوانید و مطالب تکراری وبلاگ بنده را هم اضاف بر آن مطالعه می فرمایید!!
    حال اینکه مطمئن هستید که بنده مطالب را کپی کرده ام و نه آنها، خود نشان از نبوغ ذاتی و بصیرت ماوراء الطبیعه سرکار دارد و البته آن بماند! اما مورد عجیب وقت بی حصر و اندازه حضرتعالی می باشد در خواندن و مطالعه کردن همه سایتها و تسلط کامل بر منابع تمامی سایتها برادر عزیز...جل الخالق، شما نظرکرده نیستید استاد؟!
    پنجم؛ دوست باسواد و پردانش من! پیش از این، کوچولوهایی امثال شما با ریش هایی تر و تازه و سبیل تازه تولد یافته بر بالای لب، نظرات پرطمطراقی که فقط و فقط موید شخصیت نویسنده اش می باشد را برای اینجانب ارسال داشته اند؛ اما اگر قرار بر این بود حقیر به افراد بزدل و ناتوانی چون سرکار، که حتی از نوشتن نامشان ترس و وحشت دارند باج دهم، که دیگر " کوجه لوتکا " اینقدر بیننده و مخاطب نمی داشت استاد عزیز!!
    ششم؛ در مورد تهدید بچگانه انتهای کامنت حضرتعالی که بیشتر شبیه عربده کشی و تهدیدهای چاله میدانی (!) می باشد، لازم است ضرب المثلی قدیمی را برایتان بازگو کنم که بزرگان گفته اند: " سگی که واق واق می کند هرگز پاچه نمی گیرد...!!! "
    در انتها باز هم سپاسگزارم از حضور همیشگی شما و امیدوارم باز هم به وبلاگ خودتان سر بزنید و از نظرات زیبایتان ما را محروم نسازید که منبعد تمامی نظرات بی ادبانه تان جهت روشن شدن شخصیت پشت چهره شما و هم مسلکانتان، تائید شده و به معرض نمایش در خواهد آمد!!
    سبز و بارانی باشید...
    شروین برادران نویری

    پاسخحذف

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام