۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

مکر و حیلت زنان زیادتر از آن باشد که در حد تحریر در آید!!

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت، هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب " حیل النساء " ( مکرهای زنان ) را پیوسته مطالعه می کرد؛ روزی در هنگام سفر، به قبیله ای رسید و به خانه ای مهمان شد...
مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت!
زن چون مهمان را پذیرا شد، با او ملاطفت آغاز نمود! مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد...
زن میزبان گفت:
خواجه! این چه کتاب است که مطالعه می کنی؟
گفت:
حکایات مکرهای زنان است!
زن بخندید و گفت:
آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید!!
پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد؛ چنان که دلبسته ی او شد!
در اثنای آن حال، شوهر او در رسید...!
زن گفت:
شویم آمد و همین آن که هر دو کشته خواهیم شد!
مهمان گفت:
تدبیر چیست؟!
گفت:
برخیز و در آن صندوق رو...!
مرد در صندوق رفت و زن، سر صندوق قفل کرد! چون شوهر درآمد، پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب، شوهر را ساکن کرد! چون زمانی گذشت، گفت:
تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟!
گفت:
نه؛ بگوی!
گفت:
مرا امروز مهمانی آمد! جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می کرد! من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم؛ مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید!! به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد و بساط عشق بازی بسط کرد و کار معاشقت به معانقه ( دست در گردن هم ) رسید!! ساعتی در هم آمیختیم... هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغض کردی!!
زن این می گفت و شوهر او می جوشید و می خروشید و آن بیچاره در صندوق، از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد!!
پس شوهر از غایت غضب گفت:
اکنون آن مرد کجاست؟!
گفت:
اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم...! کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند ( جناق شکسته بودند ) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت!! مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید " یادم " و زن در دم فریاد کشید:
یادم تو را فراموش...!
مرد چون این سخن بشنید کلید بیانداخت و گفت:
لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی!!
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد! چندان که شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت:
ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟!
گفت:
توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر درآید...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام