۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

از زبان نسل جنگ می نگارم...

  • ۱۳۴۸
بامداد سرد بهمن ماه به دنیا می آیم... پنج خواهر و یک برادر ۱۴ ساله در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را می شنوند، هلهله می كنند؛ برادرم قلک كوچكش را می شكند و شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده « معطوک » خرمشهر می برد و نذرش را در ضریح می اندازد... آخر خدا به او یک « برادر » داده است!
در آن روزها « برادری » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۵۷
انقلاب است؛ كوچه ها را می دوم... وقتی به خانه می رسم، كسی نیست! همه رفته اند خانه « بلقیس خانم » پای تلویزیون نشسته اند...
« هیس! بیا امام رو ببین! امام اومد! »
زنها و بچه ها، یكی یكی « صورت امام » را بر صفحه تلویزیون می بوسند! مادرم كه زن سیده و معتقدی است، دستی بر صفحه تلویزیون می كشد و « قل هوالله » می خواند و مرا فرا می خواند! جلو می روم؛ دستش را مسح می كشد روی صورتم!
در آن روزها « ایمان » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۵۹
هنوز در نسیم انقلاب بودیم که غول بعث گلویمان را درید و ما را از شهر و خانه مان آواره کرد... برادرم، همان که قلکش را برای تولد من شکانده بود تا نذرش را ادا کند، سینه اش با ترکش های خمپاره دریده شد و به آسمانها رفت...
برادر عزیتر از جانم شهید شد و کوهی از غم در دلم ریخت... اما مادر بار دیگر ایثار را معنا کرد و شهادتش را هدیه خداوند تعبیر کرد...
در آن روزها « ایثار » هموز معنا داشت...!
  • ۱۳۶۳
بحبوحه جنگ است! مادرم چادر به سر از دور می آید... نگاهش ناامید اما مهربان است! كتابهایم را به او می دهم تا پولش را از دستش بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم! اما می بینم آن كاغذ، پول نیست...! « كوپن » است! كوپن روغن یا قند یا برنج...! دارد می رود آن را به « محمود آقای بقال » بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد!
آن طرف پدرم از یک وانت پیاده می شود؛ زیرلب به راننده غر می زند كه كرایه اضافه گرفته است! راننده كرایه اش را به پدرم پس می دهد و هر دو می خندند...!
در آن روزها « همدلی » هنوز قیمت داشت...!
پدر ۴۰ تومان به مادر می دهد... مادرم می گوید:
با این كه نمی شود چیزی خرید!
پدرم می گوید:
توكل بر خدا! فردا هم خدا كریمه!
در آن روزها « امید » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۶۵
بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده است... پدرم سالهاست « عزادار » شهر دوست داشتنی مان « خرمشهر » است... اینجا و آنجا مردم می گویند باید كاری برای وطن بكنیم!
آن روزها « وطن » هنوز قیمت داشت!
یک شب تابستانی سر شام می گویم:
من با حسن می خواهم بروم جبهه!
زبان مادرم بند می آید! « حسن » همكلاسی ام به « شوخی و جدی » به من می گوید تصمیم گرفته « شهید » شود تا خانواده فقیرش « بیمه » شوند! آخر جایی شنیده ام که:
نگویید انقلاب برای من چه كرده؟ بگویید من برای انقلاب چه كرده ام؟!
فكر می كنم... اما معنایش را نمی فهمم! من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی كسی پرسید « تو برای انقلاب چه كاری كرده ای؟ » جوابی داشته باشم! چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیر ما كاری نكرده و نمی توانی این سئوال را بپرسی!! مگر آنكه به سئوال دومی، جواب داده باشی!!
از طرفی به قول « حسن » در آن شرایط سخت، « یک نان خور » هم كمتر، بهتر...!
« حسن » را بعد از « شبیخون انبردستی » ستون پنجم در جزیره مجنون، هرگز نمی بینم! مفقودالاثر شده و جز پلاكش چیزی از او باقی نمانده است!
در برگشت، حجله اش را سر خیابان شان می بینم... می شنوم خانواده اش « پیکان سفید » اهدایی بنیاد شهید را قبول نكرده و گفته اند:
حسن، جانش را برای اسلام و وطنمان داده است، نه برای پول!
هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد « حسن » هستم و به یاد « مرام » خانواده فقیرش...!
آن روزها « مرام » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۶۸
یک سال بعد از اتمام جنگ است و « كار » كم است! اما هنوز « امید » هست... پول نیست، اما هنوز « توكل » هست... « خوشبختی » نیست، ولی هنوز « خنده » در خانه ها هست... « پدر » چند ماهی است « رفته » و بین ما نیست، ولی « وطن » همچنان هست... ما هر چه توانستیم برای انقلاب كرده ایم، ولی انقلاب هنوز كاری از دستش بر نیامده است!! خانواده، هنوز در فقر است... آن روزها هنوز « فقر » زینت مومنان است و مسابقه ثروت اندوزی شروع نشده است!!
پدرم در خاک سوخته خرمشهر « جان » داده و من از اینكه جنازه اش را از شهرش انتقال دادیم و در شیراز دفن كردیم، هنوز احساس گناه می كنم...! می گویم خرمشهری كه ما رفتیم و دیدیم، نه گورستان داشت! نه غسالخانه داشت و نه حتی « قبركن »! چاره ای نداشتیم... مادرم می گوید اینجا هم جزو خاک وطنشه...! « خاک پاک » ایرانه... فرقی نداره!
آن روزها هنوز « خاک » قیمت داشت...!
در خرمشهر، آن قدر « بیكاری » هست كه راننده ماشینی كه دربست گرفته ایم تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش است كه مسافری گیر آورده و با صدای كم، ترانه های « آغاسی » را زمزمه می كند! بعد به خود می آید و آهی می كشد و زیرلب فاتحه ای می خواند!! دست آخر « نصف » پولش را بابت شرمندگی یا همدردی نمی گیرد...!
آن روزها هنوز « معرفت و همدردی » قیمت داشت...!
  • ۱۳۷۵
می آیم تهران... روزنامه « سلام » و خبرنگاری می كنم و در اتاقی در طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم... اما كم خوابی همیشگی را دارم! اما هنوز هم می نویسم و هنوز هم كم می خوابم! با خودم می گویم باید كاری بكنیم... هنوز می دانم باید كاری برای « ایران » بكنیم... تا روزی كه ایران برای ما « كاری » بكند! با این حال...
آن روزها « ایران » هنوز قیمت داشت...!
تكه نانی داشتیم... خرده هوشی... ایمانی... دینی... و صدای اذان زنده یاد موذن زاده، همیشه به یادمان می انداخت كه هر چه نباشد، آن بالاها یک « خدایی » هست! خدایی كه خیلی كارها برایمان كرده، بی آنكه پرسیده باشد:
تو برای خدای خود چه كرده ای؟!
آری؛ روزها و سالها گذشت و اکنون...
  • خردادماه ۱۳۸۸
می نویسم در دوره انقلاب و جنگ و بعد از آن، از بمباران و گرسنگی و سختی ها عبور كردیم و با « زردی فقر » ساختیم و زنده ماندیم... « امید » داشتیم... می دانستیم روزی ایران « ساخته » خواهد شد! حالا گویا سالهاست مرده ایم و دیگر زندگی نمی كنیم!! فقط زنده ایم...!
یكی آمده و زده به سیم آخر و می گوید همه آنها كه در این سالها معتمدان ما و رهبران كشور بودند، مشتی « دزد » بوده اند!!
رهبران كشور می گفتند « مسئولان » دارند ما را به سمت « ارزشها » می برند و كشور را به « بهشت » تبدیل خواهند كرد!! اما حالا یكی آمده و می گوید از همه این سی سال، ۲۷ سالش را ما توسط « منتخبین مردم » و « معتمدین امام و رهبری »، « چاپیده » شده ایم!! « چپاول » شده ایم!! او مسئولان قبل از خود را به « فساد و دزدی » متهم می كند و ما را برای « حماقت » انتخاب مشتی دزد و فاسد (!) سرزنش می كند و رای می خواهد!! در مناظره تلویزیونی، روبروی نخست وزیر سالهای جنگ می نشیند و با تهدید می پرسد:
بگم؟! بگم؟! بگم؟!
و عكس همسر او را نشان می دهد تا پرده از تخلف تحصیلی (!) او بردارد!! ولی فراموش كرده تا همین چند ماه قبل یک « دكتر جعلی » را وزیر كشور كرده بود و تا آخر از او حمایت كرد تا همین انتخابات را آن دكتر فریبكار برگزار كند!!
او بجز همین « اتهامات كلی » و افشای مافیاهای خیالی، چیزی ندارد كه بگوید!! اما ما را « بهت زده » می كند!!
به آن ۲۷ سال و ادعای دزدی های میلیاردی و صحت و سقم این افتراها كاری نداریم! اما به چیزهایی فكر می كنم كه اكنون سالهاست مرده اند...! در همین چهارسال، ما چند فقره « تلفات ارزشی » داده باشیم كافی است؟! مایی كه در آغوش بمباران و گرسنگی و فقر، « زندگی » می كردیم... در كنار « نفرت از دشمن » به وطن و خانواده و خدا عشق داشتیم وعاشقی می كردیم... در اوج مشكلات، « گذشت » را می شناختیم و فداكاری می كردیم... در بحبوحه بی نانی، دین و ایمان داشتیم... مسجد و زیارتگاه و امامزاده می رفتیم... نذر می كردیم... اخلاق داشتیم... برادری داشتیم... مرام داشتیم...
در تمام آن ۲۷ سال، ما « دل » داشتیم... در دلمان، عشق به « ایران » داشتیم و در ایرانمان، یک دنیا اخلاق و « ایمان » داشتیم...! و حالا یكی آمده و در پایان چهارسال دولتش، سكوتش را شكسته تا به زعم خودش دوباره افشاگری كند!! چون « ترس از شكست » در انتخابات را به طور جدی تری لمس كرده است!! حالا او، بعد از چهار سال، دوباره با جذابیت های « افشاگری » آمده و به ما خبر می دهد كه ما ملتی دزد زده ایم!! چپاول شده ایم!! اما نمی گوید بزرگترین چیزهای ما را در دوره « خود او » دزدیده اند!! نمی گوید در دوران خود او، « اعتماد » ما را دزدیدند!! « ایمان » ما را ربودند!! « اخلاق » ما را چاپیدند!! « برادری » را در دل برادرانمان كشتند!! « وطن پرستی » را به سخره گرفتند!! غرور ملی ما را پایمال كردند!! ایثار را در دل ما كشتند!! عاشقی را غارت كردند!! و دین و دنیا و آخرتمان را كه از روز ازل « قیم » بودند...
بعد از این همه تلفات كه داده ایم، با خود می اندیشم:
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام