۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

پژواک...

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند؛ بعد صحبت به وجود خدا رسید! مرد گفت:
اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم! زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد...
چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند... سپس ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس...! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت! سپس چوپان رو به مرد کرد و گفت:
زندگی همین دره است! آن کوهها، آگاهی پروردگارند و آوای انسان، سرنوشت او...! آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم! اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد...
" پائولو کوئیلو "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام