زاهدی کنار رودخانه نشسته بود و در حال تفکر بود که جوانی به او نزدیک شد و گفت:
ای زاهد؛ من می خواهم شاگرد و مرید تو شوم!
زاهد رو به جوان کرد و گفت:
چرا؟!
جوان پاسخ داد:
چون می خواهم حقیقت را بیابم!
زاهد ناگهان پرید و گردن جوان را گرفت، او را به طرف رودخانه کشاند و سرش را زیر آب برد...!
جوان بالا و پائین می پرید و تقلا می کرد تا از زیر آب بیرون بیاید، ولی زاهد سرش را محکم زیر آب نگه داشته بود!
عاقبت زاهد سر جوان را رها کرد و او را که نفس نفس می زد کمک کرد تا به ساحل برسد! وقتی آرام شد زاهد از جوان پرسید:
به من بگو وقتی زیر آب بودی چه چیزی را بیش از هر چیز دیگری طلب می کردی؟!
جوان با تعجب گفت:
هوا...
زاهد گفت:
خیلی خوب! اکنون به خانه ات بر گرد و هر وقت حقیقت را به همان اندازه ای که هوا را خواستی طلب کردی پیش من بیا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر