مرد جوانی پدر پیرش مریض شد و چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد!!
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید...
رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند!
شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند...!
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:
این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود! حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است؛ تو برای چه به او کمک می کنی؟!
شیوانا به رهگذر گفت:
من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم...!
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؟!
من دارم به خودم کمک می کنم...
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید...
رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند!
شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند...!
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:
این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود! حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است؛ تو برای چه به او کمک می کنی؟!
شیوانا به رهگذر گفت:
من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم...!
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؟!
من دارم به خودم کمک می کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر