این داستان رو یکی از دوستان تعریف کرده و قسم می خوره که واقعیه! راست و دروغ پای خودش...
ایشون تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال، طرف اردبیل، بجای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت:
جاده قدیمی با صفاتره و از وسط جنگل رد میشه...!
اینطوری تعریف می کنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی... 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یکهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد!
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت...
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم، دیدم نه می تونم ببینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! راه افتادم تو دل جنگل؛ راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم...
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی... 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یکهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد!
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت...
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم، دیدم نه می تونم ببینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! راه افتادم تو دل جنگل؛ راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم...
دیگه بارون حسابی تند شده بود؛ با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد! من هم بی معطلی پریدم توش...
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشین رو نگاه کنم هم نبودم!
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت...
داشتم به خودم می اومدم که ماشین یکهو همونطور بی صدا راه افتاد...!
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت...
داشتم به خودم می اومدم که ماشین یکهو همونطور بی صدا راه افتاد...!
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود... نمی تونستم حتی جیغ بکشم!! ماشین هم همینطور داشت می رفت طرف دره... تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابابزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم!!
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده!! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می رفت، یه دست می اومد و فرمون رو می پیچوند!!
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده!! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می رفت، یه دست می اومد و فرمون رو می پیچوند!!
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم! در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون...
اینقدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم! دویدم به سمت آبادی که نور ازش می اومد... رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین! بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم... وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند!!
یکهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو... یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار شده بود...!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر