يکی بود يکی نبود... چوپانی بود که در نزديکی ده، گوسفندان را به چرا می برد؛ مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود!
چوپان، هر روز که گرسنه می شد، گوسفندی را می کشت، کباب می کرد و خود و بستگانش با آن سير می شدند! سپس فرياد می زد:
چوپان، هر روز که گرسنه می شد، گوسفندی را می کشت، کباب می کرد و خود و بستگانش با آن سير می شدند! سپس فرياد می زد:
گرگ... گرگ... ای مردم... گرگ...
مردم ده سرآسيمه می رسيدند و می ديدند که مانند هميشه، کمی دير شده و گرگ، گوسفندی را خورده است!
مردم ده تصميم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند! از وحشی ترين و خونخوارترين ها...!
چوپان به آنها اطمينان داد که با خريد اين سگها، ديگر هيچ گاه گوسفندی خورده نخواهد شد!
مردم ده تصميم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند! از وحشی ترين و خونخوارترين ها...!
چوپان به آنها اطمينان داد که با خريد اين سگها، ديگر هيچ گاه گوسفندی خورده نخواهد شد!
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره صدای فرياد چوپان به گوش رسيد!!
مردم دويدند و خود را به گله رساندند و ديدند گوسفندی خورده شده است!
يکی از مردم به بقيه گفت:
ببينيد... ببينيد... هنوز اجاق چوپان داغ است!! هنوز خرده هايي از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است!!
بقيه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فرياد برآوردند:
دزد... دزد... دزد را بگيريد...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغيير کرد!! چهره ای خشن به خود گرفت! چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد!! سگ ها هم او را همراهی می کردند...!
برخی از مردم زخمی شدند و برخی ديگر گريختند!
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح می دادند که:
برخی از مردم زخمی شدند و برخی ديگر گريختند!
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح می دادند که:
عزيزان! دروغگويی هميشه هم بی نتيجه نيست!! دروغگوها می توانند از راستگويان هم سبقت بگيرند! خصوصا وقتی پيشاپيش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشيد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر