۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

سکس تو چطور بود؟!!

دو تا خانم سر کار مشغول صحبت کردن بودند...
خانم شماره ۱ :

دیشب با شوهرت سکس کردی؟! چطور بود؟!
خانم شماره ۲ :
آره؛ ولی‌ خیلی‌ بد بود!
خانم شماره ۱ :
چرا؟!
خانم شماره ۲ :
چون که شوهرم اومد خونه، شامش که تموم شد من رو برد توی اتاق خواب و تو پنج دقیقه با من سکس داشت! وقتی همکارش تموم شد، رفت اون ور تخت دراز کشید و توی سه دقیقه خوابش برد!
تو چی؟! دیشب سکس کردی یا نه؟! سکس تو چطور بود؟!
خانم شماره ۱ :
سکس ما عالی‌ بود! خیلی‌ رمانتیک بود!! شوهرم اومد خونه، من رو به یک رستوران برد، بعدش از رستوران یک ساعت تا خونه پیاده اومدیم؛ وقتی‌ رسیدیم خونه، شوهرم یک تعداد زیادی شمع روشن کرد... بعدش رفتیم تو رختخواب یک ساعت با همدیگه ور رفتیم و سکس خیلی‌ رویایی داشتیم و بعدش یک ساعت با همدیگر صحبت کردیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم...
در همین حال دو تا شوهرها در دفتر خودشان مشغول صحبت کردن بودند...
شوهر شماره ۱ :

تو دیشب قصد داشتی با زنت سکس کنی؛ چطور بود؟!
شوهر شماره ۲ :
عالی‌ بود! وقتی‌ رسیدم خونه، شام روی میز آماده بود...! بعد از شام زنم رو بردم توی اتاق خواب و باهاش خیلی سریع سکس کردم و بعد از سه دقیقه خوابم برد!
تو چی؟! دیشب با زنت سکس کردی؟!
شوهر شماره ۱ :
آره؛ ولی‌ شب خیلی‌ بدی داشتم! اومدم خونه، دیدم از شام خبری نیست!! چون که این ماه پول برق رو ندادیم، مجبور شدم زنم رو به یک رستوران ببرم؛ رستوران اونقدر گرون بود که پول تاکسی نداشتیم که برگردیم و مجبور شدیم که یک ساعت تا خونه پیاده بیاییم! بعد که رسیدیم خونه، یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم یک تعداد زیادی شمع روشن کنم!! بعد رفتیم تو اتاق خواب که سکس داشته باشیم... ولی‌ اونقدر عصبانی‌ بودم که یک ساعت طول کشید که بتونم سکس کنم و بعد یک ساعت طول کشید که کارم تموم بشه!! بعدش هم بخاطر عصبانیت زیاد خوابم نبرد و مجبور شدم که یک ساعت هم به چرت و پرت های زنم گوش بدم...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

دوست داشتنی ترین استاد...

مدارک لازم جهت خرید بلیت هواپیمایی جمهوری اسلامی...!!!

۱- امضای تاییدیه وزارت کشور برای تعیین منطقه جغرافیایی برخورد با زمین!
۲- ارائه تلفن اضطراری، جهت اعلام سقوط به اقوام به ترتیب اولویت!
۳- کپی وصیت نامه محضری به همراه رضایت نامه امضا شده!
۴- فیش بانکی مربوط به غسل میت با آب غیریارانه ای!
۵- فیش بانکی هزینه امتحان شفاهی شهادتین!
۶- مبلغ ۲۰۰ هزار تومان بابت قطع درختان محل سقوط به حساب شهرداری محل!
۷- فیش بانکی به مبلغ ۵۰ هزار تومان بابت عوارض خروج از جهان هستی!
۸- فیش بانکی به مبلغ ۱۲۰۰ هزار تومان بابت پخش تسلیت از رسانه ملی قبل از سریال امپراتور بادها و برنامه نود!
۹- امضای فرم رضایتنامه از سیستم ناوبری هواپیما و شکایتنامه از قصور و بی تجربگی خلبان مرحوم!

ایول زر ماکارون!!

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

شهر بدون مرد...

شهر بدون مرد، شهر درده
قربون شكل ماه هر چی مرده
قربون اون مردای دل شكسته
قربون اون دستای پینه بسته
مردای ده، مردای كاه و گندم
مردای ده، مردای خوان هشتم
مردای پشت كوه، مثل خورشید
تو دلشون هزار جام جمشید
مردای سوخته زیر هرم آفتاب
مردای ناب و كم نظیر و كمیاب
كیسه چپق ها به پر شالشون
لشگر بچه ها به دنبالشون
بیل و كلنگشون همیشه براق
قلیونشون به راه، دماغشون چاق
صبح سحر پا میشن از رختخواب
یکسره رو پان تا غروب آفتاب
چار تای رستمن به قد و قامت
هیكلشون توپ، تنشون سلامت
نبوده غیر گرده گلاشون
غبار اگر نشسته رو كلاشون
كلامشون دعا، دعاشون روا
سلام و نون و عشقشون بی ریا
مردای نازدار مرد شهرن
با خودشون هم این قبیله قهرن
مردای اخم و طعنه بی دلیل
مردای سرشكسته زن ذلیل
مردای دكترای حل جدول
مردای نق نقوی لوس تنبل
لعنت و نفرین می كنن به جاده
اگه بِرن چار تا قدم پیاده
مردای خواب تو ساعت اداری
تازه دو ساعتم اضافه كاری
توی رگاشون می كشه تنوره
تری گلیسیرید و قند و اوره
انگار آتیش گرفته ترمه هاشون
همیشه تو همه سگرمه هاشون
به زیردست ترشی و عبوسی
به منشی اداره چاپلوسی
برای جستن از مظان شک ها
دائره المعارف كلک ها
بچه به دنیا میارن با نذور
اغلبشون یه دونه، اون ‌هم به زور
پیش هم از عاطفه دم می زنن
پشت سر اما واسه هم می زنن
اینجا مهم فقط مقام و پسته
مردای شهری كارشون درسته

طرح جدید مرغ فروشی برای تحریک مردم به خرید مرغ...!!!

موضوع انشا؛ توافت های ایران و خارج...!!!

پدرم همیشه می گوید " این خارجی ها که الکی خارجی نشده اند! خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده اند! "
البته من هم می خواهم درسم را بخوانم، پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم!
ایران با خارج خیلی فرغ دارد! خارج خیلی بزرگتر است! من خیلی چیزها راجب به خارج می دانم...! تازه، دایی دخترعمه ی پسر همسایه مان در آمریکا زندگی می کند؛ برای همین هم پسر همسایه مان آمریکا را مثل کف دستش می شناسد!
او می‌گوید " در خارج آدمهای قوی کشور را اداره می کنند! " مثلن همین " آرنولد " که رعیس کالیفرنیا شده است!!
ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم...!
البته آن قسمتهای بی تربیتی فیلم را ندیدیم، اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است! بازو دارد این هوا...! اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود!!
خارجی ها خیلی پرزور هستند و همه شان بادی میل دینگ کار می کنند! همین برج هایی که دارند، نشان می دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده اند!!
ما اصلن ماهواره نداریم! اگر هم داشته باشیم فقط برنامه های علمی آن را نگاه می کنیم!
تازه من کانال های ناجورش را قلف کرده ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند!!
این آمریکایی ها بر خلاف ما، آدمهای خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می کنند و بوس می کنند...! اما در فیلمهای ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می نشینند و شبها هم زنها با مانتو و روسری و مردها هم با کت و شلوار می خوابند که به فکر بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود!!
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی شود و نخبه های علمی کشور مجبور می شوند فرار مغزها کنند! اما در خارج کفش می شوند! مثلن این " بیل گیتس " با اینکه اسم کوچکش نشان می دهد که از یک خانواده ی کارگری روستائی بوده است اما تا می فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می دهند و او هم برق را اختراع می کند!!
پسر همسایه مان می گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود شاید ما الان مجبور بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم!
من شنیده ام در خارج دموکراسی است! ولی ما نداریم!! اگر اینجا هم دموکراسی می شد چقدر خوب می شد! آن وقت " محمدرضا گلذار " رعیس جمهور می شد و " مهناز افشار " هم معاون اولش می شد!!
شاید " آمیتا پاچان " و " شاهرخ خان " را هم دعوت می کردیم تا وزیر بشوند!! خیلی خوب می شد!
ولی سد افصوث و دریق که نمی شود...!
از نظر فرهنگی، ما ایرانی ها خیلی بی جمبه هستیم! ما خیلی تمبل و تن پرور هستیم و حتی هفته ای یک روز را هم کلا تعطیل کرده ایم!!
شاید شما ندانید، اما من خودم دیشب از پسر همسایه مان شنیدم که در خارج، جمعه ها تعطیل نیست!! وقتی شنیدم، نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم! اما حرفهای پسر همسایه مان از بی بی سی هم مهمتر است!!
ما ایرانی ها ضاتن آی کیون پایینی داریم!! مثلن پدرم همیشه به من می گوید " تو به خر گفته ای زکی!! "
ولی خارجی ها تیزهوشان هستند! پسر همسایه مان می گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند!! حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند! ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله ی ساده مثل " I lav u " بنویسند!!
واقعن جای تعسف دارد!
این بود انشای من...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

سنگدل ترین انسان روی زمین...!

بازگشت قاطر و گاوآهن به کشاورزی ایران!!

جنبه های منفی اجرای طرح هدفمندی یارانه ها، به تدریج در بخشهای مختلف تولیدی و خدماتی ایران هم آشکار می شود.
در مناطقی از ایران، افزایش هزینه سوخت تراکتورها و سایر ماشینهای کشاورزی سبب شده است که کشاورزان آنها را رها کنند و برای شخم زدن مزارع خود، بار دیگر به گاوآهن و قاطر و الاغ متوسل شوند!
بازگشت بخشی از کشاورزان ایران به وسایل قدیم شخم زنی مثل گاوآهن و قاطر یا الاغ، در شرایطی اتفاق می‌افتد که ما می خواهیم به سمت پیشرفت و توسعه گام برداریم و استفاده از تکنولوژی ها را سرلوحه قرار دهیم!
یقینا این عقب گرد به هیچ وجه قابل پذیرش نیست...!

انجام وظيفه يا بيگاری؟!!

يک روز كله سحر تيمسار مياد پادگان به اولين نفری كه می رسه، داد می زنه:
سرگرد! من ديشب زنم رو كردم! انجام وظيفه بود يا بيگاری؟!
سرگرده جفت می كنه، با خودش ميگه باز اين می خواد يک چيزی از دهن ما بكشه بيرون، بدبختمون كنه!
خلاصه، با تته پته ميگه:
چه‌ عرض كنم قربان!
تيمساره شاكی ميشه، ميگه:
خاک بر سر احمقت كنند!
ميره يه كم جلوتر، يک گروهبانه رو می بينه؛ باز همون سوال رو می پرسه! گروهبان بدبخت هم يه كم من و من می كنه، چيزی نميگه و فحشش رو می خوره!
تيمسار شاكی تر ميشه، ميره يه كم جلوتر می بينه يک سرباز صفر داره جارو می كشه؛ ميره جلو، ميگه:
سرباز! من ديشب خانم رو كردم! انجام وظيفه بوده يا بيگاری؟!
سربازه خيلی مطمئن ميگه:
انجام وظيفه بوده قربان!!
تيمساره كف می كنه، ميگه:
واسه چی انجام وظيفه؟!
سربازه ميگه:
آخه اگه بيگاری بود، می داديد ما بكنيم...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

لوگوی جدید هواپیمائی جمهوری اسلامی...!!!

الماس وجودیمان را جلا دهیم!

کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. روزی شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده است و مردمی که به آنجا رفته اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند!
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود! بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد...
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یاس و نومیدی، خود را در اقیانوس غرق می کند!!
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت! او سنگ را برداشت و به نزد جواهرسازی برد...
مرد جواهرساز با دیدن سنگ، گفت:
این سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد...!
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند!
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس، تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود! حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد...!!!
نتیجه اخلاقی: در وجود هر یک از ما، معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد! معمولا آنچه که می خواهیم، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد؛ اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم! در حالیکه می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح، الماس وجودیمان را جلا ببخشیم...

جدیدترین فن کشتی برای ضربه فنی کردن حریف...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

کلنگت را بردار...!

قلمی از قلمدان قاضی افتاد!
شخصی که آنجا حضور داشت گفت:
جناب قاضی؛ کلنگ خود را بردارید!!
قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک! این قلم است، نه کلنگ!! تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟!
مرد گفت:
هر چه هست باشد؛ تو خانه مرا با آن ویران کردی...!!!
" عبید زاکانی "

پوشک سال عربستان...!!!

انتگرال بگیر...

یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!! میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!
بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!
یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک متوازی الاضلاع رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:
انتگرال بگیر...!!!

با دیدن این عکس یاد چه می افتید؟!


بزرگی خدا رو می بینید؟

یعقوب لیث صفاری...

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند!
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند؛ در حین صحبتهاشان گفتند:
چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد!
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود! آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند...! این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند! خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و... بود! آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند؛ در این هنگام چشم سر کرده باند به شىء درخشنده و سفیدى افتاد! گمان کرد گوهر شب چراغ است! نزدیکش رفت، آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد... معلوم شد نمک است! بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد؛ بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند! خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند:
چه شد؟! چه حادثه اى اتفاق افتاد؟!
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم!! من ندانسته نمکش را چشیدم؛ دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد! از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان بازگشتند...
" مجسمه یعقوب لیث صفاری در ورودی شهر دزفول "

صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب قبل خبرهایى بوده است! سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند و دیدند سر جایشان نیستند!! اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد! آنها را که باز کردند، دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد! بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد، خزانه را نبرده است، وگرنه الان خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد... آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
عجب! این چگونه دزدى است؟! براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد، ولى چیزى نبرده است؟! آخر مگر مى شود؟! چرا؟! ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم...!
در همان روز سلطان اعلام کرد:
هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است! او مى تواند نزد من بیاید؛ من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم...!
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید؛ دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
سلطان به ما امان داده است؛ برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید!
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند! سلطان که هنوز اتفاقات آن شب را باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
این کار تو بوده است؟!
گفت:
آری!
سلطان پرسید:
چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى، ولى چیزى را نبردى؟!
گفت:
چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم!
سپس جریان را مفصل براى سلطان بازگو کرد...
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت:
حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد؛ تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى...!
و سلطان، حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد...
" مقبره یعقوب لیث صفاری در شهر دزفول "

آرى؛ او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود، سلسله صفاریان را تاسیس نمود!
یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی ( پس از اسلام )، قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است!
گفتنی است در کنار این آرامگاه، بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود...

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

لباس جدید پس از هدفمندسازی یارانه ها...!!!

آیا مو با تراشیدن، پرپشت می شود؟!!

سالها این تصور در بین مردم وجود داشت ( و دارد! ) که با تراشیدن موی سر بچه ها، موهای آنها پرپشت تر خواهد شد! حتی بعضی ها اعتقاد دارند که نباید موهای بدن‌ را تیغ زد! چون زیاد می شود و پرپشت تر از قبل در می آید!
یادم می آید که زمانی بزرگترها توصیه می کردند در سه نوبت موی سر بچه ها را تیغ بزنید تا پرپشت شود!
محققان روی این عقیده مطالعه کردند و متوجه شدند که به هیچ وجه این عقیده صحت ندارد! چرا که تعداد فولیکول های موی ما در زندگی جنینی مان مشخص می شود و بعد از تولد دیگر فولیکول مویی ساخته نمی شود! این فولیکول ها فقط می توانند دچار تغییر شوند؛ بطور مثال موی درونشان ضخیم می شود، سفید می شود و یا کلا از بین می رود و این تغییرات، به کم شدن موها در خانمها و آقایان منجر خواهد شد.
فولیکول مو در عمق پوست قرار دارد و مو در داخل آن ساخته شده و از پوست خارج می شود و به رشد خود ادامه می دهد.
موها تقریبا حالت مثلثی دارند؛ یعنی نوک مو که از پوست خارج شده و دور می شود، نازکتر از بخش انتهایی می باشد که به پوست چسبیده است. برای همین است که اگر سطح مقطع ضخیم نزدیک پوست را قطع کنیم و با تیغ بتراشیم، دو روز بعد موها شروع به رویش می کنند و ما سطح مقطع زبر آن را حس می کنیم و گمان می کنیم موها چقدر بیشتر شده است!! در حالیکه وقتی به روش اپیلاسیون یا بند انداختن عمل می کنیم، مو را از داخل فولیکول درمی آوریم؛ لذا موقع خروج مو، آن نوک نازک از پوست خارج می شود و تا بخواهد رشد کند و سطح کلفت تر آن روی پوست قرار بگیرد، طول می کشد و این احساس کاذب به ما می گوید که مو با تراشیدن ضخیم شده است!
موهای سر ما مثل کارخانه ای فعال، دائم در حال رشد هستند. هر مویی یک طول عمر دارد و هر گاه در داخل فولیکول، موی جدیدی جوانه بزند، موی قدیمی می ریزد و به بیرون هدایت می شود. این چرخه طبیعی طول عمر مو، توسط یک ساعت درونی با خلقت شگفت انگیز خداوندی تنظیم شده است!
فاز رشد مو، یک تا هفت سال ( متوسط سه سال ) است. کسانی که فاز رشد طولانی تری دارند، می توانند موهایشان را بلند کنند و تا زانو بیاورند! اما آنهایی که فاز رشد کمی دارند، هیچگاه موهایشان از سرشانه بلندتر نخواهد شد! این مساله به طور ژنتیکی در هر فردی وجود دارد و باید بدانید هیچ راهکار خانگی و یا هیچ دارویی نمی تواند آن را تغییر دهد!
با این تفاصیل، هیچگاه از پزشک نخواهید دارویی بدهد که رشد موی شما بیشتر شود و بتوانید آن را بیشتر از سرشانه بلند کنید! چنین مساله ای در ساختار ژنتیکی شما وجود دارد و نباید بی جهت وقت و پول خود را هزینه کنید!
اگر این نکته را بدانید، بی جهت پول خود را صرف محصولات تبلیغاتی نمی کنید...!!!

نادانی تا کجا...؟!!

دیدگاه آیت الله مطهری درباره فرهنگ ایران و زبان پارسی!!

پرداختن به فرهنگ ایرانی، زبان پارسی و شاهنامه ی فردوسی، خدمت است یا خیانت؟!
پاسخ به این پرسش از جانب آیت الله مطهری ( بدون هر گونه شرح و تفسیری ) در اینجا از نظر شما می گذرد...
زنده‌ کردن‌ لغات‌ فارسی‌ باستانی‌، برگشت‌ از تعالیم‌ قرآن‌ است!!
انجمن‌ و موسسه ای‌ بود برای‌ این‌ امور که‌ با وزارت‌ معارف‌ و فرهنگ‌ رابطه‌ داشت‌؛ و برای‌ از بین‌ بردن‌ لغات‌ عربی‌ و فرهنگ‌ اسلام‌ نهایت‌ سعی‌ و کوشش‌ را داشتند و در اداره ی فرهنگستانی‌ که‌ پشت‌ مدرسه ی سپهسالار بود، برای‌ این‌ موضوع‌ مال ملت‌ بیچاره‌ را می خوردند و می بردند...!
نام‌  قبرستان‌ را گورستان‌، و اجتماع‌ را گردهمایی‌، و جمعه‌ را آدینه‌، و وسائل‌ ارتباط‌ جمعی‌ را رسانه های‌ گروهی، و...
اینها همه‌ برای‌ دورکردن‌ مردم‌ از لغات‌ قرآن‌ است! برای‌ قطع‌ رابطه و بریدن‌ با نهج‌ البلاغه‌ است! برای‌ عدم‌ آشنایی‌ مردم‌ به‌ جمعه‌ و جماعت‌ است! برداشتن « طاء » از کلمات‌ و به جای‌ آن‌ « تاء » نهادن‌، مانند تبدیل‌ کتابت‌ لفظ‌ طهران‌ به‌ تهران‌ روی‌ همین‌ زمینه‌ است!
برای‌ ریاضیات‌ از جبر و حساب‌ استدلالی و فیزیک‌ و شیمی‌ در نمره ی امتحانی ضریب‌ می گذارند و برای‌ عربی‌ نه‌ تنها ضریب‌ نمی گذارند، آنقدر آن را بدون‌ اهمیت و در درجه ی پست‌ می گذارند که‌ وجود و عدمش‌ مساوی‌ می باشد!
این همه‌ سر و صدا برای‌ عظمت‌ فردوسی و جشنواره و هزاره‌ و ساختن‌ مقبره و دعوت‌ خارجیان‌ از تمام‌ کشورها برای‌ احیاء شاهنامه و تجلیل‌ و تکریم‌ از این‌ مرد خاسر زیان‌ برده ی تهیدست‌ برای چیست؟! برای‌ آن است‌ که‌ در برابر لغت‌ قرآن‌ و زبان‌ عرب‌ که‌ زبان‌ اسلام‌ و زبان‌ رسول‌ الله‌ است‌، سی سال‌ عمر خود را به‌ عشق‌ دینارهای‌ سلطان‌ محمود غزنوی‌ به‌ باد داده و شاهنامه ی افسانه ای‌ را گرد آورده‌ است!!
تبلیغات‌ برای‌ فردوسی‌ و شاهنامه‌، تبلیغات‌ علیه‌ اسلام‌ است! فردوسی‌ با شاهنامه ی افسانه ای‌ خود که‌ کتاب‌ شعر ( یعنی‌ تخیلات‌ و پندارهای‌ شاعرانه ) است، خواست‌ باطلی‌ را در مقابل‌ قرآن‌ علم‌ کند و موهومی‌ را در برابر یقین بر سرپا دارد!
خداوند وی‌ را به‌ جزای‌ خودش‌ در دنیا رسانید و از عاقبتش‌ در آخرت‌ خبر نداریم! خودش‌ می گوید:

بسی‌ رنج‌ بردم‌ در این‌ سال‌ سی            عجم‌ زنده‌ کردم‌ بدین‌ پارسی‌
چو از دست‌ دادند گنج‌ مرا                    نبد حاصلی‌ دسترنج مرا
ما در زمان‌ خود، هر کس‌ را دیدیم‌ که‌ خواست‌ عجم‌ را در برابر اسلام‌ علم‌ کند و لغت‌ پارسی‌ را در برابر قرآن‌ بنهد، با ذلت و مسکنتی عجیب جان‌ داده است!! فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی‌ الابْصَار!

" برگرفته از کتاب نور ملکوت قرآن / تالیف آیت الله مطهری / جلد چهارم / بخش ششم "

داوری با شما...!!!

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

اختلاف علما روی دیوار...!!!


نوشته سمت راست: استفاده از میوه و سبزیجات نهی شده است!

نوشته سمت چپ: تو غلط کردی!! خیلی هم توصیه شده است!!

از زبان نسل جنگ می نگارم...

  • ۱۳۴۸
بامداد سرد بهمن ماه به دنیا می آیم... پنج خواهر و یک برادر ۱۴ ساله در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را می شنوند، هلهله می كنند؛ برادرم قلک كوچكش را می شكند و شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده « معطوک » خرمشهر می برد و نذرش را در ضریح می اندازد... آخر خدا به او یک « برادر » داده است!
در آن روزها « برادری » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۵۷
انقلاب است؛ كوچه ها را می دوم... وقتی به خانه می رسم، كسی نیست! همه رفته اند خانه « بلقیس خانم » پای تلویزیون نشسته اند...
« هیس! بیا امام رو ببین! امام اومد! »
زنها و بچه ها، یكی یكی « صورت امام » را بر صفحه تلویزیون می بوسند! مادرم كه زن سیده و معتقدی است، دستی بر صفحه تلویزیون می كشد و « قل هوالله » می خواند و مرا فرا می خواند! جلو می روم؛ دستش را مسح می كشد روی صورتم!
در آن روزها « ایمان » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۵۹
هنوز در نسیم انقلاب بودیم که غول بعث گلویمان را درید و ما را از شهر و خانه مان آواره کرد... برادرم، همان که قلکش را برای تولد من شکانده بود تا نذرش را ادا کند، سینه اش با ترکش های خمپاره دریده شد و به آسمانها رفت...
برادر عزیتر از جانم شهید شد و کوهی از غم در دلم ریخت... اما مادر بار دیگر ایثار را معنا کرد و شهادتش را هدیه خداوند تعبیر کرد...
در آن روزها « ایثار » هموز معنا داشت...!
  • ۱۳۶۳
بحبوحه جنگ است! مادرم چادر به سر از دور می آید... نگاهش ناامید اما مهربان است! كتابهایم را به او می دهم تا پولش را از دستش بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم! اما می بینم آن كاغذ، پول نیست...! « كوپن » است! كوپن روغن یا قند یا برنج...! دارد می رود آن را به « محمود آقای بقال » بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد!
آن طرف پدرم از یک وانت پیاده می شود؛ زیرلب به راننده غر می زند كه كرایه اضافه گرفته است! راننده كرایه اش را به پدرم پس می دهد و هر دو می خندند...!
در آن روزها « همدلی » هنوز قیمت داشت...!
پدر ۴۰ تومان به مادر می دهد... مادرم می گوید:
با این كه نمی شود چیزی خرید!
پدرم می گوید:
توكل بر خدا! فردا هم خدا كریمه!
در آن روزها « امید » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۶۵
بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده است... پدرم سالهاست « عزادار » شهر دوست داشتنی مان « خرمشهر » است... اینجا و آنجا مردم می گویند باید كاری برای وطن بكنیم!
آن روزها « وطن » هنوز قیمت داشت!
یک شب تابستانی سر شام می گویم:
من با حسن می خواهم بروم جبهه!
زبان مادرم بند می آید! « حسن » همكلاسی ام به « شوخی و جدی » به من می گوید تصمیم گرفته « شهید » شود تا خانواده فقیرش « بیمه » شوند! آخر جایی شنیده ام که:
نگویید انقلاب برای من چه كرده؟ بگویید من برای انقلاب چه كرده ام؟!
فكر می كنم... اما معنایش را نمی فهمم! من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی كسی پرسید « تو برای انقلاب چه كاری كرده ای؟ » جوابی داشته باشم! چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیر ما كاری نكرده و نمی توانی این سئوال را بپرسی!! مگر آنكه به سئوال دومی، جواب داده باشی!!
از طرفی به قول « حسن » در آن شرایط سخت، « یک نان خور » هم كمتر، بهتر...!
« حسن » را بعد از « شبیخون انبردستی » ستون پنجم در جزیره مجنون، هرگز نمی بینم! مفقودالاثر شده و جز پلاكش چیزی از او باقی نمانده است!
در برگشت، حجله اش را سر خیابان شان می بینم... می شنوم خانواده اش « پیکان سفید » اهدایی بنیاد شهید را قبول نكرده و گفته اند:
حسن، جانش را برای اسلام و وطنمان داده است، نه برای پول!
هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد « حسن » هستم و به یاد « مرام » خانواده فقیرش...!
آن روزها « مرام » هنوز قیمت داشت...!
  • ۱۳۶۸
یک سال بعد از اتمام جنگ است و « كار » كم است! اما هنوز « امید » هست... پول نیست، اما هنوز « توكل » هست... « خوشبختی » نیست، ولی هنوز « خنده » در خانه ها هست... « پدر » چند ماهی است « رفته » و بین ما نیست، ولی « وطن » همچنان هست... ما هر چه توانستیم برای انقلاب كرده ایم، ولی انقلاب هنوز كاری از دستش بر نیامده است!! خانواده، هنوز در فقر است... آن روزها هنوز « فقر » زینت مومنان است و مسابقه ثروت اندوزی شروع نشده است!!
پدرم در خاک سوخته خرمشهر « جان » داده و من از اینكه جنازه اش را از شهرش انتقال دادیم و در شیراز دفن كردیم، هنوز احساس گناه می كنم...! می گویم خرمشهری كه ما رفتیم و دیدیم، نه گورستان داشت! نه غسالخانه داشت و نه حتی « قبركن »! چاره ای نداشتیم... مادرم می گوید اینجا هم جزو خاک وطنشه...! « خاک پاک » ایرانه... فرقی نداره!
آن روزها هنوز « خاک » قیمت داشت...!
در خرمشهر، آن قدر « بیكاری » هست كه راننده ماشینی كه دربست گرفته ایم تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش است كه مسافری گیر آورده و با صدای كم، ترانه های « آغاسی » را زمزمه می كند! بعد به خود می آید و آهی می كشد و زیرلب فاتحه ای می خواند!! دست آخر « نصف » پولش را بابت شرمندگی یا همدردی نمی گیرد...!
آن روزها هنوز « معرفت و همدردی » قیمت داشت...!
  • ۱۳۷۵
می آیم تهران... روزنامه « سلام » و خبرنگاری می كنم و در اتاقی در طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم... اما كم خوابی همیشگی را دارم! اما هنوز هم می نویسم و هنوز هم كم می خوابم! با خودم می گویم باید كاری بكنیم... هنوز می دانم باید كاری برای « ایران » بكنیم... تا روزی كه ایران برای ما « كاری » بكند! با این حال...
آن روزها « ایران » هنوز قیمت داشت...!
تكه نانی داشتیم... خرده هوشی... ایمانی... دینی... و صدای اذان زنده یاد موذن زاده، همیشه به یادمان می انداخت كه هر چه نباشد، آن بالاها یک « خدایی » هست! خدایی كه خیلی كارها برایمان كرده، بی آنكه پرسیده باشد:
تو برای خدای خود چه كرده ای؟!
آری؛ روزها و سالها گذشت و اکنون...
  • خردادماه ۱۳۸۸
می نویسم در دوره انقلاب و جنگ و بعد از آن، از بمباران و گرسنگی و سختی ها عبور كردیم و با « زردی فقر » ساختیم و زنده ماندیم... « امید » داشتیم... می دانستیم روزی ایران « ساخته » خواهد شد! حالا گویا سالهاست مرده ایم و دیگر زندگی نمی كنیم!! فقط زنده ایم...!
یكی آمده و زده به سیم آخر و می گوید همه آنها كه در این سالها معتمدان ما و رهبران كشور بودند، مشتی « دزد » بوده اند!!
رهبران كشور می گفتند « مسئولان » دارند ما را به سمت « ارزشها » می برند و كشور را به « بهشت » تبدیل خواهند كرد!! اما حالا یكی آمده و می گوید از همه این سی سال، ۲۷ سالش را ما توسط « منتخبین مردم » و « معتمدین امام و رهبری »، « چاپیده » شده ایم!! « چپاول » شده ایم!! او مسئولان قبل از خود را به « فساد و دزدی » متهم می كند و ما را برای « حماقت » انتخاب مشتی دزد و فاسد (!) سرزنش می كند و رای می خواهد!! در مناظره تلویزیونی، روبروی نخست وزیر سالهای جنگ می نشیند و با تهدید می پرسد:
بگم؟! بگم؟! بگم؟!
و عكس همسر او را نشان می دهد تا پرده از تخلف تحصیلی (!) او بردارد!! ولی فراموش كرده تا همین چند ماه قبل یک « دكتر جعلی » را وزیر كشور كرده بود و تا آخر از او حمایت كرد تا همین انتخابات را آن دكتر فریبكار برگزار كند!!
او بجز همین « اتهامات كلی » و افشای مافیاهای خیالی، چیزی ندارد كه بگوید!! اما ما را « بهت زده » می كند!!
به آن ۲۷ سال و ادعای دزدی های میلیاردی و صحت و سقم این افتراها كاری نداریم! اما به چیزهایی فكر می كنم كه اكنون سالهاست مرده اند...! در همین چهارسال، ما چند فقره « تلفات ارزشی » داده باشیم كافی است؟! مایی كه در آغوش بمباران و گرسنگی و فقر، « زندگی » می كردیم... در كنار « نفرت از دشمن » به وطن و خانواده و خدا عشق داشتیم وعاشقی می كردیم... در اوج مشكلات، « گذشت » را می شناختیم و فداكاری می كردیم... در بحبوحه بی نانی، دین و ایمان داشتیم... مسجد و زیارتگاه و امامزاده می رفتیم... نذر می كردیم... اخلاق داشتیم... برادری داشتیم... مرام داشتیم...
در تمام آن ۲۷ سال، ما « دل » داشتیم... در دلمان، عشق به « ایران » داشتیم و در ایرانمان، یک دنیا اخلاق و « ایمان » داشتیم...! و حالا یكی آمده و در پایان چهارسال دولتش، سكوتش را شكسته تا به زعم خودش دوباره افشاگری كند!! چون « ترس از شكست » در انتخابات را به طور جدی تری لمس كرده است!! حالا او، بعد از چهار سال، دوباره با جذابیت های « افشاگری » آمده و به ما خبر می دهد كه ما ملتی دزد زده ایم!! چپاول شده ایم!! اما نمی گوید بزرگترین چیزهای ما را در دوره « خود او » دزدیده اند!! نمی گوید در دوران خود او، « اعتماد » ما را دزدیدند!! « ایمان » ما را ربودند!! « اخلاق » ما را چاپیدند!! « برادری » را در دل برادرانمان كشتند!! « وطن پرستی » را به سخره گرفتند!! غرور ملی ما را پایمال كردند!! ایثار را در دل ما كشتند!! عاشقی را غارت كردند!! و دین و دنیا و آخرتمان را كه از روز ازل « قیم » بودند...
بعد از این همه تلفات كه داده ایم، با خود می اندیشم:
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود...

آی کیو سیخی چنده مامان بزرگ...؟!!

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

فرشته آزادی...


تو با چشمان باز رفتی و من با دهان بسته هنوز هستم...
تو با لبی خندان رفتی و من با چشمی گریان هنوز هستم...
تو با مشت گره کرده رفتی و من با بازوی قطع شده هنوز هستم...
تو با روی سپید رفتی و من با روی سیاه هنوز هستم...

تو با دلی پر از آرزو رفتی و من با قلبی بدون آرزو هنوز هستم...
تو با عشقی سرشار رفتی و من با نفرتی مالامال هنوز هستم...
تو با آرزوی بودن رفتی و من با غم بودن هنوز هستم...
تو با روی سپید رفتی و من با روی سیاه هنوز هستم...

تو با غروب بهار رفتی و من با طلوع زمستان هنوز هستم...
تو با دلی سیراب از خون رفتی و من با شکمی گرسنه نان هنوز هستم...
تو با هزاران امید رفتی و من ناامید هنوز هستم...
تو با روی سپید رفتی و من با روی سیاه هنوز هستم...

تو با من دوست بودی و رفتی و من با تو غریب بودم و هنوز هستم...
تو با قول زنانه رفتی و من با قول مردانه هنوز هستم...
تو با مرگ اقاقیا رفتی و من با زندگی هرزعلفها هنوز هستم...
تو با روی سپید رفتی و من با روی سیاه هنوز هستم...

امروز یکشنبه سوم بهمن، سالروز تولد ندا آقاسلطان است...

( سوم بهمن ۱۳۶۱ - سی خرداد ۱۳۸۸ )
" روحش شاد و یادش گرامی باد "

وصیتی برای زنده ماندن...

روزی فرا خواهد رسید كه جسم من، آنجا زیر ملحفه سپید پاكیزه ای كه از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی كه سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از كنارم می گذرند...
آن لحظه فرا خواهد رسید كه پزشک بگوید مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است...
در چنین روزی، تلاش نكنید به شكل مصنوعی و با استفاده از دستگاههای ساخت بشر، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید! بگذارید آن را بستر زندگی بنامم! بگذارید جسمم به دیگران كمک كند كه به حیات خود ادامه دهند...
چشمهایم را به انسانی بدهید كه هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شكوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است...
قلبم را به كسی هدیه بدهید كه از قلب، جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزاردهنده، چیزی به یاد ندارد...
خونم را به نوجوانی بدهید كه او را از تصادف سهمگین ماشین بیرون كشیده اند و كمكش كنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند...
كلیه هایم را به كسی بدهید كه زندگیش به ماشینی بستگی دارد كه هر هفته خون او را تصفیه می كند...
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا كنید كه آنها را به پاهای یک كودک فلج پیوند بزنید...
هر گوشه از مغز مرا بكاوید و سلول هایش را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به كمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دورگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود...
آنچه را كه از من باقی می ماند، بسوزانید و خاكسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشكفند...
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن كنید، بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند...
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید، یادم كنید...
عمل خیری انجام دهید یا به كسی كه نیازمند شماست، كلام محبت آمیزی بگویید...
اگر آنچه را كه گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...!

واقعیتی که تاکنون به آن نیاندیشیده ایم...!


هیچ وقت خودت را یک بازنده قلمداد نکن!
روزی در بین ۲۵۰ میلیون نفر تو برنده شدی...!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

حديث جالبی از کتاب بحارالانوار...!

باوركردنش البته خيلی راحت نيست، چرا که بيشتر به جوک و لطیفه شبیه است تا روایت و حدیث...! اما محض مزد بصیرت، یکی از حدیث های مهم کتاب بحارالانوار از علامه مجمدباقر مجلسی، که معتبرترین و بزرگترین منبع مذهبی شیعیان است را نقل می کنم که مشت نمونه خروار باشد!!
اين كتاب به زبان عربی نوشته شده است و بايد در آن گشت و گذاری کرد و شاهد جست!
با هم حدیث جالبی از این کتاب گرانبها را از منظر نگاه می گذرانیم...
علی علیه السلام در غزوه صفین قصد عبور از نهر فرات را داشت، ولی معبرش معلوم نبود! به نصیربن هلال فرمود:
برو کنار فرات و از طرف من ماهی ای به نام " کرکره " را صدا کن و از او محل عبور را بپرس!!
نصیر اطاعت نمود و بر کنار فرات آمد و فریاد برآورد که:
یا کرکره!
بالفور هفتاد هزار ماهی سر از آب بیرون آورده و فریاد برآوردند:
لبیک... لبیک... چه می گویی؟!
نصیر جواب داد:
مولایم معبر فرات را می خواهد!
هفتاد هزار ماهی آواز برآوردند که:
ما همه کرکره نام داریم! بگو این شرف در حق کدامیک مرحمت شده است تا اطاعت کنیم؟!
نصیر برگشت و ماجرا را به عرض مولایش، علی رسانید! علی (ع) فرمود:
برو کرکره بن صرصره را بخوان!
نصیر برگشت و ندا داد! این بار شصت هزار ماهی سر برآوردند که:
ما کرکرة بن صرصره هستیم! این عنایت در حق کدام شده است؟!
نصیر برگشت و پرسید! حضرت فرمودند:
برو کرکره بن صرصره بن غرغره را بخوان!
نصیر بازگشت و چنین کرد! این بار پنجاه هزار ماهی و... ماجرای پیشین تکرار شد! نصیر برگشت و مولا گفت:
برو کرکره بن صرصره بن غرغره بن دردره را بخوان!
تا اینکه در دفعه هشتم که فریاد برآورد:
ای کرکره بن صرصره بن غرغره بن دردره بن جرجره بن عرعره بن مرمره بن فرفره!!
آن وقت ماهی بسیار بزرگی سر از آب برآورد و قاه قاه خندید که:
ای نصیر! به درستی که علی بن ابیطالب با تو مزاح فرموده است! زیرا او خودش همه راههای دریا و معبرها و دجله ها را از ماهیان بهتر می داند! ولی اینک به او بگو که معبر فرات آنجا است!!
نصیر برگشت و صورت حال را عرض کرد! حضرت فرمودند:
آری؛ من به همه راههای آسمانها و زمین آگاهم!
پس نصیر صیحه زده غش کرد و چون به هوش آمد، فریاد برآورد:
شهادت می دهم که تو همان خدای واحد قهاری!!
و آنگاه حضرت فرمود:
چون نصیر کافر به خدا شده، قتلش واجب است!!
آنگاه شمشیر از غلاف کشید و گردنش را بزد...!

پانوشت کوجه لوتکا: به قول میرزا آقاخان کرمانی...
اگر یک جلد کتاب از ۲۴ جلد کتاب بحارالانوار علامه مجلسی را در هر کشوری انتشار بدهند، دیگر امید نجات برای آن ملت کم است!!
حال تصور کنید که هرگاه ۲۴ جلد از این کتاب در میان ملتی منتشر شود، چه شود...!!!

خردمند کاین داستان بشنود             به دانش گراید ز دین بگسلد

حدیثی از حضرت آیت الله ناپلئون بناپارت...!!!

دندان شکن...!

چندی پیش تصاویری از بیلبوردهای تبلیغاتی در مورد فواید و لزوم داشتن حجاب (!) در سطح شهر دیده شد که پیشتر در وبلاگ پیشین نگارنده که در آزادترین کشور دنیا مسدود شد، گذارده شد!
شعر آن بیلبورد از قرار ذیل بود:

خواهرم ای دختر ایران زمین

در خیابان چهره آرایش مکن                        از جوانان سلب آسایش مکن
زلف خود از روسری بیرون مریز               در مسیر چشمها افسون مریز
یاد کن از آتش و روز معاد                               طره گیسو مده در دست باد
خواهرم دیگر تو کودک نیستی                    فاش تر گویم عروسک نیستی
خواهرم ای دختر ایران زمین                   یک نظر عکس شهیدان را ببین
خواهرم این لباس تنگ چیست؟             پوشش چسبان رنگارنگ چیست؟
خواهرم اینقدر تنازی مکن                            با اصول شرع لجبازی مکن
در امور خویش سرگردان مشو                    نوعروس چشم نامردان مشو

" خیمه گاه عشاق الحسین "



و اما اکنون بعد از گذشت ماهها، دختری از دیار ایران آریایی، پاسخی دلنشین و صد البته دندان شکنی به این شاعر چشم هیز و بی هنر داده است که با هم پاسخ این شاعره باهوش را می خوانیم...

ای فلانک خاک عالم بر سرت               گر چنین گویی سخن با خواهرت
خواهر تو نیستم البته من                        پس فزونتر از دهانت زر نزن
چشم هیز و خوی بد، فکر پلید                       از دل هر مصرعت آمد پدید
زشتی دید و کلام ذات تو                              هست پیدا در همه ابیات تو
از خرد چون کم رسیده سهم تو                    نیست زیبایی من در فهم تو
هم نگفته با تو هیچ آموزگار                    هست طنازی به تای دسته دار
یا نمی دانند عشاق حسین                           فرق ساده را میان تا و طین
همچنین آرایش من ای عمو                     در خیابان نیست، کم یاوه بگو
جای آرایش چه نزدیک و چه دور             سالن زیبایی است ای بیشعور
من لباس تنگ می پوشم، بله                پوشش خوشرنگ می پوشم، بله
می شوم طناز و زیبا و ملوس           می خرامم در چمن چون نوعروس
زلف خود ریزم برون از روسری              می کنم در چشم مردان دلبری
طره گیسو دهم در دست باد                            گور بابای تو و روز معاد

" زری دلنشین "




پانوشت کوجه لوتکا: نخست باید به این شیردختر آریایی و شهامت و جسارتش آفرین گفت و ذوق و سلیقه اش را ستود؛ اما لازم به توضیح است که یک اشتباه کوچک نیز در شعر این هموطن گرامی وجود دارد و آن اینکه " تنازی " یک لغت ترکیبی پارسی به معنای دلبری و عشوه گری از طریق به نمایش گذاردن جسم می باشد و " طنازی " ریشه عربی داشته و به معنای شوخ طبعی و بسیار طنزپردازبودن می باشد!
با تمام این اوصاف، این مورد چیزی از ارزشهای شعر این بانوی ایرانی و شهامت ستودنی اش کم نمی کند...

بند دوم دفاع شخصی برای خانم ها...!!!

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

روباه و کلاغ...!

کلاغ پيری تکه پنيری دزديد و روی شاخه درختی نشست!
روباه گرسنه ای که از زير درخت می گذشت، بوی پنير شنيد؛ به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:
ای وای تو اونجايی؟! می دانم صدای معرکه ای داری! چه شانسی آوردم! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان! دمت گرم...!
کلاغ، پنير را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
اين حرفهای مسخره را رها کن! اینها را برو برای عمه ات تعریف کن! اما چون گرسنه نيستم حاضرم مقداری از پنيرم را به تو بدهم کوفت کنی!!
روباه گفت:
ممنونت می شوم جیگر! ( با عرض معذرت از کسانی که جیگر دوست ندارند!! )، بخصوص که خيلی گرسنه ام! اما من واقعا عاشق صدايت هم هستم!!
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی نسناس! اگر گرسنه ای، جای اين حرفها دهانت را باز کن؛ از همين جا يک تکه می اندازم که صاف در دهانت بيافتد!
روباه دهانش را باز باز کرد...!
كلاغ گفت:
بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تكه بزرگی می خواهم برايت بياندازم يا تکه کوچکی!!
روباه گفت:
بازيه؟! خيلی خوبه! بهش ميگن بسکتبال!!
خلاصه... روباه چشمهايش را بست و دهان را بازتر از پيش کرد و کلاغ فوری پشتش را به طرف روباه گذاشت و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد!!
روباه عصبانی بالا و پايين پريد و تف کرد و گفت:
خاک بر سر بی شعور! اين چی بود؟!
کلاغ گفت:
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنير و فضله را هم نبايد بفهمد...!!!

پانوشت کوجه لوتکا: تقديم به دو نفر از نمايندگان مجلسی که در راستای حذف صدای استاد شجريان گفته بودند:
من از شنيدن صدای شجريان حالم به هم می خورد!!
و دیگری که گفته بود:
صدای چوب خشک از صدای شجریان بهتر است!!

تصویری فوق العاده زیبا از ضربه محمد علی کلی در فینال...

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

پژواک...

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند؛ بعد صحبت به وجود خدا رسید! مرد گفت:
اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم! زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد...
چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند... سپس ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس...! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت! سپس چوپان رو به مرد کرد و گفت:
زندگی همین دره است! آن کوهها، آگاهی پروردگارند و آوای انسان، سرنوشت او...! آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم! اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد...
" پائولو کوئیلو "

سوپر گوشت، پس از هدفمندشدن یارانه ها...!

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

تست روانشناسی با کله پاچه گوسفند!!

برای خوردن کله پاچه، کدام قسمت آن را به سایر قسمتها ترجیح می دهید؟!
ابتدا از بین موارد زیر، مورد مطلوب را انتخاب کرده، سپس در ادامه تفسیر روانشناختی این تست را ببینید...
  • آب گوشت ساده...
  • آب گوشت با مغز...
  • چشم...
  • مغز... پاچه...
  • زبان...
  • بناگوش...
  • گوشت صورت...
  • سنگک خالی...
  • همه موارد فوق...
  • هیچکدام...
 پاسخ ها:
  • آب گوشت ساده: آدم خسیسی هستی...! خوب یه هزار تومن بیشتر بده با مغزش رو بخور!
  • آب گوشت با مغز: معلومه که آدم با سلیقه ای هستی...! چون منم آب گوشت با مغز رو خیلی دوست دارم!
  • چشم: آدمی هستی منطقی، با دوستان خیلی زیاد...! الکی گفتم بابا... خوب چشم دوست داری؛ اینکه تفسیر نداره!
  • مغز: مغز خالی؟! بابا بی خیال...! مطمئنی؟! خیلی چربه ها...! واسه سلامتی خودت میگم! چی؟! به من ربطی نداره؟ اصلا حالا که اینجوریه تفسیر نمی کنم!!
  • پاچه: اینکه دیگه نیازی به گفتن من نداره...! آدم پاچه خواری هستی!
  • زبان: آدم سحرخیزی هستی...! چون زبان همیشه زود تموم میشه!
  • بناگوش: خوب بناگوش رو همه دوست دارند...! انتظار تفسیر هم داری؟!
  • گوشت صورت: آدم بلانسبت خنگی هستی...! آخه عزیز من؛ گوشت صورت همون بناگوشه!
  • سنگک خالی: یا دانشجوی خوابگاهی هستی، یا سرباز...! چون انگار غذای درست و حسابی گیرت نمیاد!!
  • همه موارد فوق: آدم خیلی پولداری هستی...! کوفتت بشه!
  • هیچکدام: آدم خیلی علاف و بیکاری هستی که میری طباخی فقط در و دیوار رو نگاه می کنی...!!!

عزادار خشن...!!!

کاندیدای واقعی نسل جوان...!

فاجعه در بخش جراحی قلب بیمارستان امام خمینی تهران!!

اینجا بیمارستان امام خمینی تهران، بخش ICU OPEN HEART ، طبقه چهارم، بخش جراحی قلب باز است!
دوستی که دانشجوی ترم ۷ کارشناسی پرستاری دانشگاه تهران می باشد و تا روز دوشنبه هفته گذشته در این بخش کارآموزی داشته است، می گوید:
بطور بسیار عجیب متوجه شدم که تمامی بیماران که از اتاق عمل بیرون می آیند دچار سوختگی در ناحیه Sacrum ( استخوان باسن ) هستند! و این زخم سوختگی بسته به حال عمومی بیمار، یا بسیار وسیع و عمیق شده یا در طولانی مدت و به سختی بهبود می یابد!
وی اضافه می کند:
اکثر بیماران بدلیل وضعیت نامناسب جسمانی دچار عوارض بسیار وخیم این سوختگی می شوند! اغلب بیماران هم دچار سوختگی در ناحیه پس سر می باشند!
در حالت عادی و روال طبیعی جراحی قلب ( هر نوع جراحی مربوط به ساختمان قلب یا عروق کرونر و یا نسج اطراف ) نباید چنین سوختگی ای ایجاد شود!
با پرس و جو از پرسنل بخش متوجه شدم این سوختگی احتمالا بدلیل نقص در دستگاه CUATER می باشد!
این دستگاه با یک صفحه ی فلزی که در ناحیه استخوان Sacrum ( استخوان باسن ) بیمار قرار داده می شود، به بیمار وصل می باشد!
علی رغم اینکه تمام اساتید جراحی قلب و متخصصین قلب این بخش از این شرایط آگاه هستند، ولی باز اقدامی جهت رفع این مشکل صورت نمی گیرد!! پرسنل پرستاری بخش هم به مراجع زیربط گزارش نمی دهند! گویی جان بیمار در این بیمارستان هیچ ارزشی ندارد!!
نگارنده متن امیدوار است با این اطلاع رسانی، شاید بتوانیم صدایمان را بگوش مراجع مربوطه برسانیم!
عکس فوق مربوط به ناحیه باسن بیماری می باشد که این دوست پرستار ما، هفته گذشته مسئول پانسمان آن بود و خود ایشان از آن عکس گرفته است تا عمق فاجعه مشخص شود!!
ایشان تاکید می دارند که:
به جرات می توانم بگویم بیش از ۹۰ درصد و یا بهتر است بگویم ۱۰۰% بیماراتی که از اتاق عمل به بخش انتقال می یابند، با این مشکل مواجه هستند!!
توضیحات تکمیلی: در اتاق عمل برای جوش دادن و اتصال بافت های جراحی شده، از وسیله ای الکتریکی بنام CUATER استفاده می شود که با ایجاد حرارت باعث جوش خوردن بافت های بریده شده و جراحی شده می شود.
برای عبور جریان برق این دستگاه به بدن بیمار لازم است تا با یک صفحه ی فلزی مخصوص ( الکترود )، این جریان به بیمار متصل شود!
این صفحه ی فلزی در زیر باسن بیمار قرار داده می شود؛ حال اگر نقصی در این دستگاه وجود داشته باشد باعث ایجاد سوختگی های شدید می شود!
در عکس بالا همانطور که مشاهده می کنید باسن بیمار به کلی سوخته است و با برداشتن لایه های مرده و نابود شده ی پوست باسن ( بافت نکروزه ) به راحتی چربی باسن قابل مشاهده است!! و این حاکی از عمق سوختگی و عمق زیاد تخریب بافتی دارد!
حفره ی تیره ی داخل بافت چربی، کانالی ایجاد کرده است که احتمالا تا استخوان لگن ادامه دارد و همین احتمال ایجاد عفونت های شدید استخوانی را بالا می برد...!

جاوا اسكریپت

كد موزیك بی کلام

كد موزیك بی کلام